سلام بچه ها امروز یه داستانی رو شنیدم که اگر خود طرف رو نمی شناختم و زندگی خودش نبود می گفتم دروغ میگه خالی بندیه. اصلا در مخیله ام نمی گنجه همچین چیزی
حالش بد شد دیگه خواستم ادامه نده بهش گفتم اگر حالتو بد می کنه ولش کن. گفت نه می خوام یکی بدونه چی کشیدم یکی بفهمه منه زنه تنها توی این دنیا بی گناه اومدم و با کلی حرف عذاب کشیدم و داغون شدم. راستش خودمم گریه ام گرفته بود اما تا جای ممکن سعی می کردم آروم باشم اوضاعش خوب نبود نمی دونستم باید چیکار کنم. ضمن اینکه خودمم خبر بدی شنیده بودم صبحش که مزید بر علت شد تا خودمم تخلیه روانی کنم.
بهش یه لیوان آب دادم که یهو خندید گفت خسته ام خیلی خسته ام. و فهمیدم خندش از صدتا گریه بدتره. گفت می دونم ناراحتت می کنم اما تورو خدا فقط گوش کن. منم طبق خواسته اش فقط گوش کردم چون همونطور که گفتم از اول براش احترام بسیار زیادی قائل بودم و فهمیده بودم به سختی تلاش می کنه خودش رو حداقل به خودش ثابت کنه
البته بخواییم به گذشته نگاه کنیم بیست سال پیش 16 سالگی ازدواج کردن خیلیییی هم بد نبوده مخصوصا توی شهرستانی که اونها زندگی می کردن نمی گم کجا که یک وقت سوء تفاهم نشه که پس این شهری ها بد هستن یا ...
خلاصه اینکه برگشتم پیش شوهرم اما دلم خون بود. دیگه کار به جایی رسیده بود خونه جلوی چشم خودم تریاک می کشید منقل و بافورش رو میزاشت جلوم تازه شنگول که میشد عذاب من شروع شده بود. درست کوبلن بافی رو گذاشتم کنار اما درسم رو ول نکردم تا دیپلم گرفتم اونم البته به زور. حالا دیگه یه دختر بیست ساله بودم اما دلم مثل یه پیرزن بود هیچ حسی به زندگی نداشتم و تازه اوضاع داشت بدتر می شد چون فهمیدم حامله ام. و بدتر اینکه این اواخر واسه اینکه بیشتر شنگول بشه تریاک میریخت نعلبکی آب می کرد سر میکشید روزی دو سه بار و تازه شروع می کرد کشیدن جوری که هیچ کس پا تو خونمون نمیزاشت. مادر پدرم از ترس آبروشون اصلا ولم کرده بودن انگار. وقتی فهمیدم حامله ام می خواستم بندازمش که خیلی راحت یه روز اومد خونه گفت بابات مرد