2777
2789
عنوان

داستان من

2169 بازدید | 108 پست

#داستان_زندگی 🌸


سلام .

داستان زندگی من اینجوریه که: وقتی ۲۲ساله بودم به واسطه کارم پیش یه آقایی که تولیدی جنس مورد نظرمو داشت سفارش ثبت میکردم..

یه سه ماهی از همکاری من با اون آقا گذشت که ایشون بهم ابراز علاقه کردن و از یه استان دیگه بودن منم گفتم خیر خانوادم قبول نمیکنن منو به راه دورم بدن اونم غریبه ولی ایشون اصرار پشت اصرار که اجازه بده با خانوادت صحبت کنمو ما پاشیم بیایم خاستگاری ، منم موضوع رو به مادرم انتقال دادم . ایشون با پدر من تماس گرفتن و پدرم گفت زحمت نکشید و این همه راه نیاید چون به هرحال جواب ما منفی هستش ،

ولی هر روز به مدت یکماه زنگ میزد یا با پدرم حرف میزد یا با مادرم .

بلاخره پدرم رضایت داد فقط محض آشنایی بیشتر بیان.. یادم میاد اواخر عید بود که به همراه مادرشون اومدن و ما متوجه شدیم ایشون فرزند طلاق هستن ولی خب این موضوع برای ما مهم نبود و اولویت نداشت..

شب اول به حرفای معمولی گذشت و شب دوم خاستگاری کردن که مادرم گفت خانم فلانی حقيقتش این دیدار برای آشنایی بوده و هست بهتره فعلن برای خاستگاری عجله نکنید...  

روز سیزده بدر هم به اتفاق خانواده مادری رفتیم ویلای تابستونه یکی از اقوام.. و اونجا همه از قضیه خاستگار من با خبر شده بودن و باید بگم تو اون سه روز هتل گرفتن.. و شب سیزده بدر بلیط گرفتن و رفتن..

بعد دو سه روز دوباره تماسای اون آقا با خانواده من شروع شد که بلاخره چیشد؟ فکراتون و کردید؟

پدر و مادرم یه كلام فقط میگفتن نه.. تا اینکه پدرشون تماس گرفتن که با پدرم صحبت کنن و اظهار بی اطلاعی از جریان خاستگاری کردن و به پدرم گفتن بهتره اجازه بدید من بیام و مردونه صحبت کنیم، بازهم پدرم گفتن خیر بهتره موضوع رو کشش نديم .. ولی پدر خاستگارم گفتن حداقل بزارید همدیگه رو ببینیم ....

و خانوادم دیگه به رسم مهمان نوازی قبول کردن و اون آقا به همراه پدرشون اومدن ....


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بازهم حرفای تکراری زده شد و نظر خانواده ی من مساعد نشد و دست رد به سینشون زدن و اون آقا به همراه پدرشون همون روز بلیط گرفتن و رفتن ... 

خاستگارم يك ماهی دست نگه داشت و بعد از یکماه بدون اطلاع قبلی با خواهر و شوهر خواهرشون سر زده اومدن منزل ما... 

به هرحال مهمان بودن و نمیشد رو ترش کنیم پس خیلی محترمانه پذیرایی کردیم.. 

مادرم به خاستگارم گفت واقعا دلیل این همه اصرارتو نمیفهمم مگه تو شهر خودتون دختر قحطه؟ 

ایشون گفتن من به دختر شما علاقمندم ... مادرم گفتن ما فامیلی وصلت میکنیم حتی اگه ماهم رضایت بدیم فامیل قبول نمیکنه دختر بیرون از فامیل بدیم

خواهر و شوهر خواهر خاستگارم یک روز شهرمون موندن و رفتن ولی خاستگارم همراهشون نرفتن و موندن شهر ما.. و منو تعقیب کردن و محل کارمو یاد گرفتن و اومدن حضوری با خودم صحبت کردن که تو سعی کن پدر و مادرت رو راضی کنی ...

گفتم چرا باید همچین کاری کنم؟ گفتن چون من بهتون علاقه دارم ... و با یه عالمه حرفای عاشقانه منو شیفته ی خودشون کردن ، خب منم دختری بودم که یا درس خونده بودم یا کار میکردم هیچوقت رابطه ی عاشقانه ای رو تجربه نکرده بودم و شنیدن اون حرفا برام شیرین و جذاب بود

ازشون خواستم که بهم مهلت بدن من فکرامو کنم و یک هفته ی تمام به حرفاش فکر میکردم و ایشون تو شهر ما بودن و هر روز گل و کادو میفرستادن به محل کارم و من دیگه اختیار دل و عقل از کف داده بودم تا اینکه بعد از یک هفته بهشون گفتم برگرد شهر خودت هروقت گفتم برای خاستگاری بازم تماس بگیر .. 

بعد از رفتنش من با مامان و بابام صحبت کردم و گفتم من به اون آقا علاقه مند شدم و دوس دارم باهاش ازدواج کنم ولی خانوادم به شدت مخالفت کردن ....


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-••-••-••-••-••

من هر روز از روز قبل افسرده تر و لاغرتر میشدم و هر روز گریه زاری میکردم ولی خانوادم کوتاه نمیومدن.. 

تا اینکه از شدت ناراحتی کولیت روده گرفتم و دکترای شهرمون ابتدا تشخیص سرطان روده دادن و شوک بزرگی به خانوادم وارد شد و برای درمان بیشتر منو فرستادن شیراز و اونجا متوجه شدن تشخیص اشتباه بوده و من مبتلا به کولیت روده شدم و تحت درمان قرار گرفتم و تو این مدت هم یواشکی با اون آقا در ارتباط بودم .

خلاصه وقتی خانواده دیدن من اینجوری دارم آب میشم (وزنم شده بود ۴۵) رضایت دادن و به اون آقا اطلاع دادم برای خاستگاری تماس بگیره...

خاستگارم تماس گرفت و مادرم اجازه داد بیاد خاستگاری و ایشونم با مادرش اومد، خانواده من ناراحت و ناچار بودن ولی من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم .. 

مادرم شرایط سختی گذاشت، ۵۰۰ سکه و سه دونگ خونه (خونه پشت درقبالم بود) و حق طلاق و اوناهم پذیرفتن ،

و ما طی یه مراسم ساده به عقد هم دراومدیم ، البته من همونجا سر سفره عقد یه دلهره ی عجیبی به دلم افتاد ولی بهش توجه نکردم.. 

و اینکه خانوادم براش شرط گذاشتن تا عروسی با من رابطه ی زناشویی نداشته باشه و بازهم ایشون پذیرفتن . 

فردای عقد مادرشون برگشتن شهر خودشون و آقا داماد مغازه رو سپردن به شریکشون که دامادشون بود و موندن خونه ی ما... 

من اول فکر کردم برا یکی دوهفتس ولی ایشون اومدن گفتن وقتایی که سرکاري من حوصلم سر میره تو دیوار یه کافه پیدا کردم که باریستا میخواد منم برای اینکه سرگرم شم میرم کافه کار میکنم.. 

بهش گفتم مگه چقدر میخوای بمونی؟؟؟؟؟؟؟ گفتن فلن هستم، خانوادمم که موضوع رو فهمیدن دیگه بخاطر من چیزی نگفتن . 

یک ماه اول عقدم همه چی رویایی بود ، باهم میرفتیم سرکار و باهم برمیگشتیم همه چی عالی بود ... 

تا اینکه بعد یک ماه رفتارای آقا داماد عوض شد و شروع کردن گیردادن به من .... 


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 

••-••-••-••-••-••-••-••

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

اگ هستید بگین ادامشو بگم 

اره بز

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

میخونیم کم کم زیا میشیم دگ بزار 

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

یکی من و لایک کنح

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

تا اینکه بعد یک ماه رفتارای آقا داماد عوض شد و شروع کرد گیر دادن به من که فهمیدم ای دل غافل شکاک و بد دل هستش، مثلا روزی که مانتو سفید میپوشیدمو آرایش میکردم میگفت خبریه؟ با کسی قرار داری؟ روز دیگش که حوصله بحث نداشتمو لباس ساده میپوشیدمو آرایش میکردم میگفت چیه امشب طرف نمیاد مجتمع ؟؟ (من تو یه مجتمع تجاری تو یه مغازه دکوری کار میکردم) و من از اون همه وقاحت بهت زده میشدم و هر لحظه مطمعن تر میشدم که اشتباه بزرگی کردم ولی هنوزم دوسش داشتمو نمیخواستم قبول کنم که بد دل هست ینی قلبم مغزمو گول میزد .. 

رسما که گوشیمو چک میکرد و عکس دوتاییمونو تو اینستای من هی پست و استوری میکرد که بقول خودش تمام دنیا بفهمن ما با هم ازدواج کردیم.. 

دوماه از عقدم گذشته بود و بخاطر بد دل بودنای آقا خیلی بینمون تنش ایجاد میشد برای همین بهش گفتم برگرده شهر خودشون شاید فاصله باعث کم شدن این درگیریا بشه و با مادرشون تماس گرفتم که بهش بگه برگرده چون غلام حلقه به گوش مادرش بود و خلاصه تا مادرش گفت برگرد اونم معطل نکرد و رفتش . 

ما دیگه تلفنی در ارتباط بودیمو تصویری همو‌ میدیدم و با وجود اون همه تنش من هنوزم عاشقش بودم.. از دوریش غصه میخوردم و دلتنگش بودم تا اینکه بعد از پنج ماه بهم گفت تو نمیخوای پاشی بیای هم به من یه سر بزنی هم فامیلام ببیننت ؟؟

منم که دلتنگ بودم برا یک ماه از كارم مرخصی گرفتم و یه فروشنده موقت جایگزین کردم و رفتم شهرشون.. 

فاصله از شهر ما تا شهر اونا جوری بود که چهار عصر نشستم تو اتوبوس و هشت صبح رسیدم شهرشون تو اتوبوس اصلا نتونستم بخوابم و خیلی خسته شدم.. صبح که رسیدم خونشون واقعا خستگی از سرو صورتم میریخت ولي معذب بودمو نتونستم بگم خوابم میاد.. 

ایشونم ساکن خونه ی مادرش بودن و هنوز خونه ی مستقل نگرفته بودن..

عصر همون روز خواهرشون مولودی گرفته بودن و مادرشون گفتن بریم بازار برات لباس بخریم شب همه اقوام هستن و باید لباس خوب بپوشی... 

با اینکه خسته بودم ولی روم نمیشد چیزی بگم و با مادرشون همراه شدمو تقریبا تا ۴عصر تو پاساژ بودیم و وقتی برگشتیم منو فرستادن آرایشگاه و ساعت ۶حاضر شدم و رفتیم مهمانی .... 


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••-••-••-••-••

کلی مهمان داشتن که هیچکدوم رو نمیشناختم و به زور خودمو سرپا نگه داشتم تا مراسم تمام شد و حس کردم دیگه دارم پس میفتم برا همین رفتم تو اتاق خواهرزاده‌ی نامزدم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد و حتی برای شام هم بیدار نشدم و آخر شب موقع خونه رفتن انقدر گیج بودم که وقتی برای رفتن بیدارم کردن شوهرم زیر بغلمو گرفته بود و ما رفتیم خونه و اون شب به خیر گذشت .

تا اینکه فرداش خواهر نامزدم زنگ زد به مادرش که دست داداشم درد نکنه با زن گرفتنش نه سرشام اومد نه کمکی کرد نه حتی موقع رفتن خداحافظی کرد چه دختر بی ادب و بی کلاسیه که آداب معاشرت سرش نمیشه.. مادر نامزدم هیچی نگفت تا اینکه نامزدم از کار برگشت و مادرش چهارتا گذاشت روش و تحویل نامزدم داد . 

اولین دعوای ما بعد از اولین روز حضورم توی خونه مادرش شکل گرفت.. اومد گفت چه بی ادبی تو مگه با آدما زندگی نکردی؟ آداب معاشرت بلد نیستی؟ 

گفتم چرا اتفاقا با آدما زندگی کردم شماها جانوران ناشناخته اید منم سلیمان نبی نیستم که زبون حیوانات رو بفهمم برا همین معاشرت نکردم.. 

اینو که گفتم یکی خوابوند در گوشمو گفت ببین اینجا خونه ی بابای قوزمیتت نیست که هیچی بت نگما.. 

اصلا درد سیلی رو حس نکردم چون شوکه شده بودمو انتظار نداشتم دست روم بلند کنه و فکر میکردم مثل همیشه با دعوای لفظی تمام میشه ، ولی اون سیلی شروع ماجرا بود چون بعدش گفت آدمت میکنم و اول گوشیو کارت عابرمو گرفت بعدم منو برد اتاقش و به بدترین شکل ممکن بهم تج...اوز کرد شاید بگید شوهرت بوده و چه تج....اوزی ولی وقتی من راضی نبودم پس میشه تج....اوز ... 


بعد از اینکه کارش باهام تمام شد گفت دیگه برگشتت به شهرتون محاله.. و من فهمیدم تو چه دام بزرگی افتادم و اون موقع بود که آزار و اذیتاش شروع شد .. 

رسما شده بودم کلفت خونه ی مادرش، خونه تمیز میکردم ، ناهار و شام میپختم ، لباس میشستم و اتو میکردم.. 

مادرش شاهد همه ی اینا بود و لذت میبرد، دوتایی تحقیرم میکردن مثلا لاغريمو مسخره میکردن و مادرش دم به دیقه میگفت پسر دسته گلم حروم شد حیف شد .. یا سر سفره تحقیرم میکردن مثلا من عادت داشتم به غذام نمک زیاد بزنم سر سفره نمکدون رو ازم میگرفت میزد تو صورتم میگفت فشارت بره بالا و بمیری هم دکتر نمیبرمتا خرج رو دستم نذار .... 


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

•-••-••-••-••-••

...حتی طلاهای دوران مجردیمم که پوشیده بودمو ازم گرفت که من مقاومت کردم و سرمو کوبوند توی کمد دیواری .. البته سر من چیزیش نشد کمد خودشون شکست.. 

و اینکه از طرف من توی واتسپ با خانوادم چت میکرد که پیگیر نشن یا شک نکنن اونا هم به تبع سعی میکردن مزاحمم نشن چون طبق گفته های نامزدم که از سمت من بود فکر میکردن من سرم گرمه و دورم شلوغه و وقت ندارم .

گوشی منو توی کمد مادرش که قفل میشد گذاشته بود و کارتمم دست خودش بود و هیچ چاره ای نداشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم ... 

تا اینکه شیش روز به همین منوال گذشت و یه روز بعدظهر مادرشون عجله ای از خونه خارج شدن که هم کلید کمد رو روی قفل جا گذاشتن و هم در خونه رو قفل نکردن و نامزدمم سرکار بود..

منم گوشیمو برداشتمو لباس پوشیدمو تا تونستم دویدم و دور شدم اصلا نمیدونستم کجام اون شهرو نمیشناختم بی پول بودم ترسیده بودم اولش هول کرده بودم و کلی گریه کردم و بعد از یک ساعت که تماس نامزدمو دیدم تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم و یه فکری کنم .

اول با خانوادم تماس گرفتم و خلاصه طور گفتم چه اتفاقی افتاده ازم خواستن برم به اداره پلیس ولی ترسیدم منو به نامزدم تحویل بدن و قبول نکردم گفتن پس چجوری برات پول بزنیم که بلیط بگیری و برگردی

گفتم صبر کنید یه فکری کنم هوا کم کم داشت غروب میشد و مطمعن بودم نامزدمم داره دنبالم میگرده گیج و سرگردون دور خودم میچرخیدم و گریه میکردمو خدارو صدا میزدم.. هیچکسو نداشتمو غریب بودم ..

تا اینکه نگاهم افتاد به یه پسر جوون که در یه مغازه ایستاده بود... دو به شک بودم ولی چاره ای نداشتم و دل زدم به دریا ، صداش کردمو گفتم میشه یه جایی که تو دید نباشیم باهم حرف بزنیم ؟ 

پسره خیلی تعجب کرد و با شک قبول کرد و رفتیم یه کوچه خلوت و سیر تا پیاز ماجرا رو بهش گفتمو زنگ زدم به بابام و بابامم بهش گفت فکر کن خواهر خودته یه شماره کارت بده پول بریزم سوار اتوبوسش کن بیاد .. 

پسره گفت پول چیه این چه حرفیه من روی چشم میذارمش و برش میگردونم .....


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

••-••-••-••-••-••-••-••

~} 

••-••-••-••-••-••-••-••

خب

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792