من هر روز از روز قبل افسرده تر و لاغرتر میشدم و هر روز گریه زاری میکردم ولی خانوادم کوتاه نمیومدن..
تا اینکه از شدت ناراحتی کولیت روده گرفتم و دکترای شهرمون ابتدا تشخیص سرطان روده دادن و شوک بزرگی به خانوادم وارد شد و برای درمان بیشتر منو فرستادن شیراز و اونجا متوجه شدن تشخیص اشتباه بوده و من مبتلا به کولیت روده شدم و تحت درمان قرار گرفتم و تو این مدت هم یواشکی با اون آقا در ارتباط بودم .
خلاصه وقتی خانواده دیدن من اینجوری دارم آب میشم (وزنم شده بود ۴۵) رضایت دادن و به اون آقا اطلاع دادم برای خاستگاری تماس بگیره...
خاستگارم تماس گرفت و مادرم اجازه داد بیاد خاستگاری و ایشونم با مادرش اومد، خانواده من ناراحت و ناچار بودن ولی من از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ..
مادرم شرایط سختی گذاشت، ۵۰۰ سکه و سه دونگ خونه (خونه پشت درقبالم بود) و حق طلاق و اوناهم پذیرفتن ،
و ما طی یه مراسم ساده به عقد هم دراومدیم ، البته من همونجا سر سفره عقد یه دلهره ی عجیبی به دلم افتاد ولی بهش توجه نکردم..
و اینکه خانوادم براش شرط گذاشتن تا عروسی با من رابطه ی زناشویی نداشته باشه و بازهم ایشون پذیرفتن .
فردای عقد مادرشون برگشتن شهر خودشون و آقا داماد مغازه رو سپردن به شریکشون که دامادشون بود و موندن خونه ی ما...
من اول فکر کردم برا یکی دوهفتس ولی ایشون اومدن گفتن وقتایی که سرکاري من حوصلم سر میره تو دیوار یه کافه پیدا کردم که باریستا میخواد منم برای اینکه سرگرم شم میرم کافه کار میکنم..
بهش گفتم مگه چقدر میخوای بمونی؟؟؟؟؟؟؟ گفتن فلن هستم، خانوادمم که موضوع رو فهمیدن دیگه بخاطر من چیزی نگفتن .
یک ماه اول عقدم همه چی رویایی بود ، باهم میرفتیم سرکار و باهم برمیگشتیم همه چی عالی بود ...
تا اینکه بعد یک ماه رفتارای آقا داماد عوض شد و شروع کردن گیردادن به من ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••