فرشته ی نجاتمو بعد از یکسال دوباره پیدا کرده بودم ایشونم منو شناخت و هر دو متعجب از این دنیای کوچیک بودیم. از اون روز هر روز باهم چت میکردیم بی وقفه شب و روز باهم حرف میزدیم و از زندگیامون میگفتیم..
شده بودیم دوتا رفيق دوتا همدم دوتا هم راز... حتی یه لحظه هم نمیتونستیم از هم بی خبر باشیم و خیلی به حضور هم توی لحظه هامون عادت کرده بودیم .
شیش ماه فقط به چت کردن گذشت تا اینکه بعد از شش ماه ایشون به من ابراز علاقه کردن منم بهش گفتم که باید خواستشو فراموش کنه چون جز محالاته که خانوادم بازم رضایت بدن منو به غريبه اونم از همون شهر نامزد سابقم بدن اصلا امکان پذیر نیست
ایشونم میگفت وقتی دوتا دل همو بخوان خدا خودش پادرمیونی میکنه... ولی من اصرار داشتم که نه و ایشون هم اصرار داشتن که خانواده هارو در جریان بذاریم .
یکی دوماهی سر این موضوع با من کلنجار رفت تا من راضی شدم که به خانوادم درمورد ایشون اطلاع بدم ولی یه شرط براش گذاشتم اونم اینکه حتما به خانوادش بگه که من مطلقه هستم و دوشیزه نیستم..
اولش قبول نمیکرد منم گفتم اگه نگی پس باید بیخیال هم بشیم من نمیخوام با دروغ بیام جلو پس بهتره واقعیتو به خانوادت بگی ، اونم قبول کرد .
من اول قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم و بهشون گفتم پسری که تو اون شهر بهم کمک کرد رو دوباره پیدا کردم و مدتیه در ارتباطیم و ایشون قصد ازدواج با منو دارن ..
مادرم اول سر من جیغ کشید و دادو بیداد کرد و بعدم با زبون خوش گفت که تو درس عبرت نمیگیری؟ چند بار باید به غریبه اعتماد کنی و ضربه بخوری؟ چرا انقدر احمقی که اعتماد میکنی؟ چه خیری از عشق و عاشقی دیدی؟ جز رنج و درد چی نصیبت شده؟ ببین تو ۲۴ سالگی شدی یه زن مطلقه چیزی که اصلا تو فامیل وجود نداره ببین با خودت با آیندت سر اعتماد بی جا چه کردی؟
منم گفتم باشه مامان کاملا حق داری ولی همیشه اونجوری که تصور میکنیم نمیشه..
نمیتونستم خیلی اصرار کنم چون توی انتخاب اولم گند زده بودم زبونم کوتاه بود به خودم حق نمیدادم و میگفتم باید دهنمو ببندم و هیچی نگم..
از اونطرف اون آقا هم خانوادش بخاطر مطلقه بودن من شدیدن مخالفت کردن و راضی نبودن..
منم بهش گفتم وقتی هر دو خانواده ناراضی هستن بهتره همو فراموش کنیم و جدا بشیم ...
#ادامه_دارد