2777
2789
عنوان

داستان من

| مشاهده متن کامل بحث + 2169 بازدید | 108 پست

اگه واقعیه ک میخام عر بزنم

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پسره منو رسوند ترمینال و تو راه هي آمار نامزدمو میخواست میگفت آدرسشو بده برم بزنمش دلم خنک بشه ... 

گفتم بخدا من ادرسای اینجارو بلد نیستم غریبم.. 

خلاصه ما رسیدیم ترمینال و پسره سوارم کرد و کلی ازش تشکر کردم واقعا تا همراهم بود احساس امنیت داشتم و چون حدس میزدم ممکنه نامزدم تو ترمینال دنبالم بگرده اسم و فامیلمو به فروشنده بلیط یه چیز دیگه گفتم و سوار ماشین شدمو سمت شهرمون حرکت کردم و فرداش رسیدم.. 

دیگه نه میترسیدم نه تنها بودم.. وكیل گرفتم و چون حق طلاق داشتم بدون حضور نامزدم غیابی طلاق گرفتم مهریه هم نذاشتم اجرا ،

مادرم میگفت به هیچ عنوان حتی بخاطر مهریه هم نمیخوام با اون آقا رو در رو بشیم ، تمام شد و رفت فقط شرش کنده بشه . 

یک سال از طلاقم میگذشت و خبر خاصی نبود ، چون کل فامیل تهدیدش کرده بودن اونم یه ادم فوق ترسو بود که تو شهر خودشون شیر بود

خانوادشم که فقط مادرش بود پیام داد زودتر از اینا باید شرت کم میشد.. منم بش گفتم مگه تو و پسرت نبودید که التماس میکردین؟ چی عوض شد؟ اونم گفت من فقط دل به دل پسرم دادم که زود فهمید اشتباه کرده و واقعا توی این یک سال خبری ازش نشد و رفت که رفت و منم سرکارم میرفتمو میومدم و شر اون پسره ی روانپریش از زندگیم کم شده بود و روزای خوبم بهم برگشته بود و خوش و خرم کنار خانوادم بودم تا اینکه یه بازی آنلاین نصب کردمو اوقات بیکاریم بازی میکردم . 

تا اینکه توی اون بازی با یه آقایی اشنا شدم و اغلب هم تیمی میشدیم و بازی میکردیم تا اینکه کم کم سر صحبت باز شد و شروع کردیم چت کردن وقتی ایشون از خودشون بیوگرافی دادن و فهمیدم از کجا هستن تنم لرزید و تمام خاطرات بدم مرور شد چون ایشون همشهری نامزد سابقم بودن و بخاطر نفرتی که تو دلم بود ارتباطمو با اون آقا کم کردم ولی ایشون اصرار داشتن منو بیشتر بشناسن و منم با خودم گفتم یه دوست مجازیه دیگه مگه میخواد چیکار کنه.. و محل چت کردنمون از اون بازی به اینستا منتقل شد و در کمال ناباوری بعد از دیدن عکسا فهمیدم همون پسریه که کمکم کرد تا برم ترمینال و بلیط تهیه کنم ....


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

••-••-••-••-••-••-••-••

فرشته ی نجاتمو بعد از یکسال دوباره پیدا کرده بودم ایشونم منو شناخت و هر دو متعجب از این دنیای کوچیک بودیم. از اون روز هر روز باهم چت میکردیم بی وقفه شب و روز باهم حرف میزدیم و از زندگیامون میگفتیم..

شده بودیم دوتا رفيق دوتا همدم دوتا هم راز... حتی یه لحظه هم نمیتونستیم از هم بی خبر باشیم و خیلی به حضور هم توی لحظه هامون عادت کرده بودیم .

شیش ماه فقط به چت کردن گذشت تا اینکه بعد از شش ماه ایشون به من ابراز علاقه کردن منم بهش گفتم که باید خواستشو فراموش کنه چون جز محالاته که خانوادم بازم رضایت بدن منو به غريبه اونم از همون شهر نامزد سابقم بدن اصلا امکان پذیر نیست 

ایشونم میگفت وقتی دوتا دل همو بخوان خدا خودش پادرمیونی میکنه... ولی من اصرار داشتم که نه و ایشون هم اصرار داشتن که خانواده هارو در جریان بذاریم .

یکی دوماهی سر این موضوع با من کلنجار رفت تا من راضی شدم که به خانوادم درمورد ایشون اطلاع بدم ولی یه شرط براش گذاشتم اونم اینکه حتما به خانوادش بگه که من مطلقه هستم و دوشیزه نیستم.. 

اولش قبول نمیکرد منم گفتم اگه نگی پس باید بیخیال هم بشیم من نمیخوام با دروغ بیام جلو پس بهتره واقعیتو به خانوادت بگی ، اونم قبول کرد .

من اول قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم و بهشون گفتم پسری که تو اون شهر بهم کمک کرد رو دوباره پیدا کردم و مدتیه در ارتباطیم و ایشون قصد ازدواج با منو دارن .. 

مادرم اول سر من جیغ کشید و دادو بیداد کرد و بعدم با زبون خوش گفت که تو درس عبرت نمیگیری؟ چند بار باید به غریبه اعتماد کنی و ضربه بخوری؟ چرا انقدر احمقی که اعتماد میکنی؟ چه خیری از عشق و عاشقی دیدی؟ جز رنج و درد چی نصیبت شده؟ ببین تو ۲۴ سالگی شدی یه زن مطلقه چیزی که اصلا تو فامیل وجود نداره ببین با خودت با آیندت سر اعتماد بی جا چه کردی؟ 

منم گفتم باشه مامان کاملا حق داری ولی همیشه اونجوری که تصور میکنیم نمیشه..

نمیتونستم خیلی اصرار کنم چون توی انتخاب اولم گند زده بودم زبونم کوتاه بود به خودم حق نمیدادم و میگفتم باید دهنمو ببندم و هیچی نگم.. 

از اونطرف اون آقا هم خانوادش بخاطر مطلقه بودن من شدیدن مخالفت کردن و راضی نبودن..

منم بهش گفتم وقتی هر دو خانواده ناراضی هستن بهتره همو فراموش کنیم و جدا بشیم ... 


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

ادامشو بزارم ؟

ارع دگ

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

سوخت بروز رسانی

مردان قوی نمیترسند از برابری ـــــــــ محمد رضا برخوردار 😉😁 استخوان‌های پرتقال گلویم را زخم کرده‌اندانگار همچیز عجیب شده و من باور نمیکنم!        ت خیلی قوی هستی چون...خیلی وقتا اشکاتو خودت پاک کردی وقتی کسی حتی حواسش نبوددر تنهایی با حال بدت مبارزه میکردی وقتی همه بهت برچسب بی معرفت زده بودن ولی تو ازشون دور شده بودی فقط چون نمیخواستی حال کسی رو بد کنیوقتی قلبت شکست، شکسته هاشو خودت جمع کردی با اینکه دستت زخمی شد ولی نخواستی کسی دیگه رو درگیر کنیخیلی وقت ها پر ترس بودی ولی قدم برداشتی به سمت هدف و دست نکشیدی ازشروز های سخت و مشکلات زیاد رو پشت سر گذاشتی، و از پس اونها هرطوری بود بر اومدیخیلی حرف ها شنیدی که دلت رو شکست ولی از مسیر دلسرد نشدیبهت گفتن تنبل در حالی که نمیدونستن داری با طوفان افسردگی مقابله میکنی که نمیزاره کاری بکنیافراد سمی زندگیت رو حذف کردی حتی با اینکه خیلی دوسشون داشتیت خیلی قوی و ارزشمندی و لایق عشق و محبتی لطفا خودت رو دست کم نگیر🙂🖤https://harfeto.timefriend.net/16360977726590  چالش حرف ناشناس من 😍😨😂

ایشون راضی به جدایی نبودن ولی مرغ من یه پا داشت و میگفتم بهتره بری دنبال سرنوشتت، انگار که داشتم قلبمو پس میزدم انگار یه لیوان زهر هلاهل داده بودن دستم میگفتن بخور تا نمیری .. انگار چشمامو نمیخواستم به همین سختی. 

جدا شدیم، تو اون دوران شده بودم مرده متحرک .‌.‌. شده بودم آدم آهنی کارم شده بود رفتن سرکارو خوابیدن نه تفریحی نه خریدی نه غذای درست درمونی میخوردم .. نه با دوستام رفت و آمد میکردم نه فامیل ..

مادرمم میدید ناراحتم ولی دیگه به هیچ عنوان راضی نمیشد دل به دلم بده .

یک ماهی به این منوال گذشت ولی هر دو دیدیم واقعا بدون هم نمیتونیم و یه شب که سرکار بودم ایشون با من تماس گرفتن و با گریه اظهار کردن که بدون من داره بهشون سخت میگذره و ناراحتن و گفتم منم همینطور و ارتباط ما دوباره شروع شد .

تو این مدتی که در ارتباط بودیم هیچوقت قرار نذاشته بودیم که تصمیم گرفتیم یه قراری بزاریم و دختر دایی من و همسرش در جریان رابطه ی ما بودن برای همین کمکم کردن که ببینمش ... به این صورت که برنامه ی مسافرت ریختن و اجازه ی منو از مادرم گرفتن و قرار شد همدیگه رو اصفهان ببینیم و ایشونم به همراه دخترعمه و پسرعمشون اومدن اصفهان و دو روزی باهم اصفهان بودیم... 

میشد گفت اون دوروز از رویایی ترین روزای زندگی من بود همه چی عالی بود هر دو واقعا کنار هم حس خوبی داشتیم و انقدر صمیمی باهم رفتار میکردیم که بچه هایی که همراهمون بودن اصلا باورشون نمیشد ما بار اوله که قرار میزاریم . 

اون دو روز تمام شد و ما برگشتیم سر زندگیمون.. دوباره آقا شروع کرد به مطرح کردن قضيه خاستگاری و ازدواج ... هی من بهش اصرار میکردم که دست برداره ولی کوتاه نمیومد و میگفت باید به یه سرانجامی برسیم. بهش گفتم خب پیشنهادت چیه و ایشون گفتن شماره ی پدرت رو بده تا خودم باهاش صحبت کنم

گفتم خب گیریم که خانواده من راضی شدن با خانواده ی خودت چیکار میکنی؟

گفت همه رو بسپر به خودم ....


#ادامه_دارد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-••-••-••-••-••

🥲بزار داستانه جذابیه

وقتی بمیرم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...!!!نه جایی بخاطرم تعطیل میشود...!!!نه در اخبار حرفی زده میشود...!!!نه خیابانی بسته میشود...!!!و نه در تقویم خطی به اسمم نوشته میشود...!!!تنها موهای مادرم کمی سپید تر میشود...!!!...!!! پدرم کمی شکسته تر...!!!اقواممان چندروز آسوده از کار...!!!دوستانم بعد از خاکسباری موقع خوردن کباب  آرام آرام خنده هایشان شروع میشود...!!!راستی عشقم را بگو اوهم باخنده هایش در آغوش دیگری،مراازیاد میبرد...!!!من تنها فقط گورکنی را خسته میکنم...!ومداحی که الکی از خوبی های نداشته ام میگوید و اشک تمساح میریزد...!!!و من میمانم و گورستان سرد و تاریک و غم همیشگی ام که همراهم میماند...!!!من میمانمو و خدا،بااحساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند...!                           

من وقتی از سفر برگشتم متوجه شدم بین پدر و مادرم یه بگو مگوهایی هست و یه تنش هایی ایجاد شده و مدام كل كل و دعوا میکردن و مادرم مدام عصبانی بود یا گریه میکرد ...

دو روز بعد از برگشتنم وقتی من هنوز توی گیرو دار مطرح کردن قضيه خاستگاری بودم ، صبح که پدرم رفت سرکار مادرم به منو خواهرم اعلام کرد که وسایلتونو جمع کنید میخوایم بریم خونه ی پدربزرگ ...

منو خواهر کوچکترم هنوز نمیدونستیم علت چیه و اضطراب مادرمو که دیدیم بدون هیچ حرفی به خواستش عمل کردیم و راهی شیراز شدیم .

پدرم وقتی فهمید ما رفتیم هی تماس پشت تماس با مادرم یا با منو خواهرم ولی به خواست مادرم ما هیچکدوم جواب نمیدادیم و در طول مسیر از مادرم میخواستم توضیح بده موضوع چیه و گویا مسئله مالی بوده و پدرم بی خبر از مادرم خونه ای که حقش بوده و قرار بوده بزنه به نام مادرم رو فروخته.. و مادرم حاضر نبود از حقش کوتاه بیاد و بخاطر همین به اختلاف خورده بودن .

ما رسیدیم شیراز و خونه ی پدربزرگم ساکن شدیم ولی تماس های پدرم با خانواده ی مادریم تمومی نداشت و تمام حرفش این بود که دخترامو برگردونید و اگه پسشون ندید از زنم تحت عنوان آدم ربایی شکایت میکنم..

خب خانواده مادریمم دنبال دردسر نبودن برای همین تصمیم گرفتن ما رو برگردونن.. داییم مارو برد ترمینال و سوار ماشین کرد ، ولی من میدونستم ما بریم پیش پدرم قضیه ی این دوتا حل نمیشه پس تصمیم گرفتم یه حرکتی بزنم ...

به خواهرم گفتم بیا بین راه که اتوبوس نگه میداره پیاده بشیم گفت کجا بریم؟ گفتم نمیدونم فقط پیاده شیمو نریم شهرمون..

وقتی اتوبوس نگه داشت ما پیاده شدیم و از قضا یه اتوبوس اصفهان دیدیم.. من رفتم به رانندش گفتم ما از ماشین خودمون جا موندیم و اگه بشه با شما بیایم و یه پولی بهش دادیمو سوار شديم..

خواهرم ترسیده بود و میگفت ما اونجا کسیو نداریم و کسیو نمیشناسیم باید چیکار کنیم؟ منم آرومش کردمو گفتم نترس توکل بر خدا ....

تو این مدت تمام اتفاقات رو با اون آقا درمیون میذاشتم و از تصمیمم برای اینکه نه پیش پدر باشم نه پیش مادر مطلعش کردم و گفتم با این کار شاید به خودشون بیان و همه چی درست بشه ، ایشونم از من حمایت کردن و گفتن که تا درست شدن اوضاع همه جوره هوامو دارن ....




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته