از موقعی ک چشممو باز کردم جنگ پدرو مادرم بود
بعدشم ک خودکشی های پدرم شروع شد تا ک موفق شد خودشو بکشه .....و خاطره های بدی ک واسم موند
بعدشم ک یتیمی و شکنجه بعدشم از این خونه ب اون خونه و از مدرسه درم اوردن بعدشم شوهرم دادن تو 15 سالگی ....
هیچوقت تفریح نکردم هیچوقت از ته دل نخندیدم هیچوقت مسافرت نرفتم ک بهم خوش بگذره هیچوقت با دوستام نگشتم هیچوقت با خانواده بهم خوش نگذشت هیچوقت پدر و مادر خوب و معمولی نداشتم هیچوقت شونه ای نبود ک سرمو بزارم روش و از ته دل گریه کنم...
الانم شوهرم بدبخت بیچاره اس تو حسرت یکم پول یا پس اندازیم تو حسرت یه مسافرتیم تو حسرت یکم خرید عیدیم...چشم بسته منو دادن ب کسی ک هیچی نداره .....از موقعی ک اومدم پیش شوهرم یه مسافرتی نرفتیم ..😔رو پیشونیم بدبختی و بیچارگی حک شده......😔