نمیفهمم چم شده از صبح رغبت هیچیو ندارم حوصله بچه هامم ندارم سردرگمم استرس دارم
دیشب با کلی ذوق شوهرم سوپرایز کردم همه چی خوب بود تا اینکه یهو بین حرفای دونفرمون رفتم تو خاطرات بد خیلی بد همش حرف زدم گله کردم اشک ریختم تا حدی که شوهرم تو سکوت خودش خوابید تمام جشنو کوفتش کردم نمدونم چرا یهو یادشون افتادم وحرفایی زدم که مدتها تو دلم بود ولی از صبح داغونم قلبم داغونه حس خیلی بدیه چکار کنم ارامش ندارم مثل کسی که منتظر خبر بد باشه