شما خیلی منی! با احساس ، احساسی ، دل نازک ! و مهربون.
من نمیدونم از اولش دل نازک بودم یا دلم اینقدر شکسته که دیگه با یه تلنگر میشکنه ، وقتی همهی وجودتو برای یکی بذاری و اونو بیشتر از هرکسی تو دنیا دوست داشته باشی و بهت بگه که براش مشکل پیش اومده میخوای هرطوری که میتونی مشکلشو مرتفع کنی ، خودتو به آب و آتیش میزنی که هرجوری شده حالشو خوب کنی ، بهش دلداری میدی و .... اما وقتی متوجه میشی همهی اینها یه بازی و نقشه خودش بوده دنیا رو سرت آوار میشه . اینجاست که دلت میشکنه و در حالی که تایپ میکنی همینجوری اشک از چشمت میاد ، لبخند میزنی و میگی چشمام میسوزه ! اما خودتم خوب میدونی چشمات نمیسوزه و این دلته که آتیش گرفته.
وقتی سه سال قبل ظهر یه روز تابستون بهش رسیدم میخواست از رو پل هوایی خودکشی کنه ، کاملاً به آخر خط رسیده بود ، چقدر براش حرف زدم ، به من کلی پرخاش کرد. مث اینکه من مقصر بودم. منم میتونستم مث خیلیای دیگه بگم به من چه و برم . اما موندم همهی انرژی و تمرکز و توجه و حتی حافظهمو به خدمت گرفتم که با حرفام اونو آروم کنم ، بدون اینکه سوتی بدم یا طوری خسته کننده و شعاری حرف بزنم که نخواد بشنوه! چنان براش حرف زدم که بعدها وقتی ازم خواست مث اون روز حرف بزنم نتونستم . بهش گفتم بهت قول میدم این پل همیشه همینجاست ، اما لطفاً یک هفته صبر کن ، اگه اوضاع تغییر نکرد قول میدم دیگه مانعت نشم ! اصلا اون روز هرچی دلت خواست به من بگو و بعدش بیا رو همین پل .
ای بابا چی دارم میگم ؟! نمیدونم چرا حرفام اینجوری شد؟
ببخشید 😔🙏 حالم واقعاً خوش نیست. هرچند :
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت