۸ سال زندگی میکنم دیگه توان ادامه دادن ندارم
هیچ حسی ب زندگی ک توش هستم ندارم
هیچ حسی ب همسرم ندارم
بشدت افسردم مدت ها زیر نظر بود خوب نشدم رها کردم
نمیتونم جدا بشم خانوادم پشتم نیستن
ی دختر ۵ ساله دارم دلم میخواد برش دارم برم جایی ک هیچ کس نباشه
انقدر شوهرم حس حقارت بهم میده حد نداره
اصلا جرات نمیکنم جدا بشم گفته اگر جدا بشه خونه باباتو آتیش میزنم اول شماهارو میکشم بعد خودمو
رسما هیچ انگیزه ای ندارم هزار تا هنر دارم و خونه نشین شدم
حتی ب خودم نمیرسم هر کس منو میبینه میگه چرا ب این روز افتادی ب خودت برس
فقط فکر پول کندن از بابای منه گفته اگر برادرت ماشین بخره آتیش میزنم چون پولشو بابات داده .
البته خانوادمم اصلا منو جز آدم حساب نمیکنن
ازیجا مونده ازون جا رونده شدم
توروخدا اگه کسی میتونه راهنماییم کنه بگه