مامانم منو خواهرامو نهار دعوت کرد امروز دیشب به شوهرم گفتم گفت نمیخاد بری من امروز زنگ زدم اجازه بگیرم گفت برو ، منم اومدم حالا غروب بهش پیام دادم که کجایی کی میای خونه گفت به تو ربطی ندارد کجام گفتم چرا گفت حرف منو گوش نکردی رفتی آنقدر بمون خونه مامانت ور دل خواهرات بمون تا بپوسی
گفت لازم نکرده بیای خونه
نیم ساعت بعدش زنگ زد کجایی من موندم پشت در گفتم بیا کلیدو ببر (شوهرم کلید نداره چون مستاجریم صاحب خونه ی کلیدداده اونم دست منه دیگه ازروش نزدیم)
گفتم عصبیه بزار برم پیشش حرف بزنیم بچه هام موندن پیش مامانم من با شوهرم رفتم خونه ، شروع کرد گفت چرا چادر سرت نیست سه تا سیلی زد بهم جوری که واقعا گوشم زنگ زد ، واقعا مونده بودم چی بگم گفتم تیپم چشه چادر سرنمیتونم سر کنم مانتوم که بلنده (چندروز پیش گیرداده بود بیخودی چادر سرکنم دوروز سر کردم دیدم نمیتونم گذاشتم کنار )
گفت من دلم نمیخاد با خانواده تو رفت آمد کنم ولی بخاطر دل تو مجبورم دلم نمیخاد یه کارایی رو انجام بدم بخاطر دل تو انجام میدم
گفتم چه ربطی داره میگه توام باید بخاطر من چادر سر کنی
،
،
،مامانم زنگ زد که بچه ها گریه میکنن بیا ، ی دست لباس براشون برداشتم که برم گفت اگه رفتی دیگه حق نداری بیای قلم پاتو میشکونم ، یا چادرتو سرت کن برو بچه هارو بیار یا اگه رفتی حق نداری برگردی تو این خونه هرجا بشینم آبروی مامانتو میبرم میگم تو زندگیم داره دخالت میکنه
منم کلیدو دادم بهش گفتم واسه خودت چرت و پرت حرف نزن میرم برمیگردم گفت چادر سرت کن گفتم نمیتونم گفت اینجوری رفتی دیگه برنگرد
منم وسایل برداشتم اومدم نمیدونم الان چی میشه چیکارکنم