به چیزای بدفکر نکن یه چیزی برات تعریف کنم شاخ دربیاری چند سال پیش من مجرد بودم از سرکار اومدم تاریک بود ساعت ۷و ۸شب بود بعد هیچکس ونه نبود منم انقدر خسته و داغون بودم کلید انداختم رفتم تو بعد درو با دستم از پشت هل دادم بسته شه بعد با همون لباسام رفتم رو تختم خوابیدم بعد چند ساعت پریدم منگ بودم بلندشدم لباسام و دربیارم رفتم پذیرایی و روشن کردم که همه حا روشن شه دیدم در خونه بسته نشده بوده نمیدونستم کسی باز کرده یا من نبستم ولی باورت نمیشه انقدر خسته بودم بستم باز خوابیدم صبح پاشدم یادم افتاد نمیدونستم سکته کنم یا بخندم