چند روز پیش دوستم دعوت کرد خونش ، دختر زیاد خوش قلبی نیست ، خلاصه رفتم خونش، نشسته بودیم ، پدرشوهرم زنگ زد راجع به مشکل و بیماریه شوهرم صحبت کنیم ، منم از دوستم پرسیدم کجا میتونم صحبت کنم؟ اونم اتاق خوابشو نشون داد، رفتم اونجا صحبت کردم ، انقدر ذهنم مشغول حرفای پدرشوهرم و مشکل شوهرم بود که بخدا حتی اتاق رو نگاه هم نکردم
بعد نیم ساعت دوستم گفت برادرش براش انگشتر خریده کادوی روز مادر ، رفت از اتاقش بیاره ، بعد هی میگفت عهههه نیست ! کجاس پس!!!! انقدرررر ناراحت شدم ، گفتم نکنه فکر میکنه من برداشتم ، یا عمدا اینجوری میکنه منو تو جمع دوستای دیگش خراب کنه ،
خیلیی ناراحتم از اون روز راستش