شاید برای کسی که فقط میبینه چی مینویسم مشکلات خیلی جدی نباشه
ولی من کل بچگیمو و جوونیم توی حسرت سپری شد
سن زیادیم ندارم ولی هر شب قبل خواب میگم کاش صبح که بیدار میشم یا زندگی بالاخره روی خوششو نشونم بده یا حداقل تموم بشه بره
۱۷ سال اصلا سنی نیست من بخوام اینا رو بگم ولی خیلی بیشتر اینا روحیم خرابه
کل زندگيم با بی مهری خانوادم گذشت
نمیدونم کدوم پدری حاضر میشه به دخترش بگه ج....
اونم بخاطر اینکه یچیزی حواسم نبود رو قالی ریختم
یا کدوم مادری حاضره شب و روز به بچش فحش بده و نفرینش کنه
من وسط اینا بزرگ شدم
من خیلی شبا سرمو گشنه گذاشتم رو بالشت خوابیدم
به امید روزای بهتر هیچ خوشی نداشتم ولی حالمم روز به روز بدتر شد....
حتی یه قیافه درستی هم ندارم....
بقیه انقدر مسخرم کردن که حتی روم نمیشه از اتاق جلوی کسی برم بیرون
واقعا بعضی وقتا موندم هدف خدا از خلقت من چی بود
شدم یه آدم عقده ای عصبی
انقدر بی محبتی دیده بودم خام یه پسری شدم
آخرشم با یه دل شکسته ولم کرد و رفت
اینه زندگی نکبتی من....