حدود پنج شش ماه پیش با یه پسر یک سال از خودم کوچک تر(۱۷) دوست شدم دوست کاملا معمولی نه عشق و عاشقی البته مامان هامون هم با هم دوست بودن و علت آشنایی ما هم مامانتون بود و می دونستن که ما با هم دوستیم روزی هفت هشت ساعت فقط باهاش حرف می زدم البته درس هم نداشتم بیکار بودم و کل تایم ام باهاش بود اینم بگم که ایشون یه استان دیگه بودن تا اینکه کم کم رفتار هاش عوض شد بهم می گفت فدات شو قربونم برو حرف های حس دار تا اینکه یه شب زنگ زد حرف دلشو بهم زد منم تا این سمی دختری هستم که رل نزدم و ارتباطی با پسر ها نداشتم بهش توضیح دادم جوری که ناراحت نشه که شدنی نیست قرار بود هنوز فردا راجب به این موضوع حرف بزنیم با اینکه من گفته بودم نه اما یه جورایی دلم برگزیده بود حس میکردم منم یه حسی بهش دارم ولی نادیده اش می گرفتم البته اینم بگم ایشون به اندازه موهای سرش دوست دختر و به قول خودش ابجی داشته شب اومد برای من عکس رل شو فرستاد و تعریف که ببین چه خوشگله باباش دکتر فراهم مامانش دکتر فلان منم از بس ناراحت شدم بهش گفتم لطفا دیگه بهم نده اونم قبول کرد بدون هیچ حرفی و حدود دوماه بعد ما به هم هیچ پیامی ندادیم ولی من دلم تنگ شده بود به بهانه ریپلای کردن وضعیت هاش دوباره شروع کردیم به هم پیام دادن و از دلتنگی این دوماه گفتیم البته اون موقع اون حس دوست داشتی که داشتم کمی فروکش کرده بود تا اینکه قرار شد برای یه کار با مامان و بابام بریم استان اون ها و اون ها رو هم ببینیم باورتون نمیشه وقتی دیدمش برای اولین بار جوری روی هم دیگه نگاهامون مونده بود دیدارمون خیلی کوتاه بود در حد ۱۰دقیقه ولی بعدش انگار که توی یه نگاه عاشق هم شده بودیم کاملا تو رفتار خودش هم احساس می کردم مخصوصا اینکه خواهرش زنگ زد به من گفت این داداش منو جی کار کردی دلش بردی حالش گرفته اس
و من از اون روز با کوچک ترین حرف اش گریه می شدم چون حساس شده بودم می فهمیدم با یه دختر دوسته حتی دوست معمولی ولی غرورم اجازه نمی داد به روش بیارم تا اینکه یه شب با دوستش به من زنگ زد و همه چیز خیلی خوب پیش رفت عالی بود ولی سر یه سری مسائل که اگر به خوام بگمشون یه ساعت میشه بلاخره به معنای واقعی منو جلوی دوستش نابود کرد دوستش جیغ میزد این اشغال و از تو پیج ات بنداز بیرون و من این طرف گوشی از بس گریه می کردم نمی تونستم نفس بکشم اونم اون ور با دوستش در عینی که داشتن با من حرف می زنم خیلی هم خوشحال بودن اینقدر گریه کرده بودم که رفتم بیرون مامانم از ترسش فقط جیغ میزد که چی شدم فرداش از گریه نمی تونستم برم مدرسه چون چشمام اصلا باز نمیشیدن و از اون شب قرار شد دیگه فرض کنیم یه همچنین کسی تو زندگی مون نبوده و شماره و ایدی همه چیز و پاک کنیم من همون شب عکس فیلم شماره ایدی هرچی داشتم نابود کر😢q