خواهر عزیزم
یکی از همکارای بابام سرطان داشت دکترا جوابش کرده بودن
ضعیف و لاغر شده بود همه دلشون به حالش میسوخت
خلاصه این آدم همش پی عشق و حال بود مسافرت میرفت مهمونی میرفت گردش میرفت میگفت منکه به زودی میمیرم پس بذار خوش بگذرونم و حسرت به دل نمونم
بعد از چند مدت دکترا بهش گفتن اثری از سرطان تو بدنش نیست و درمان شده
الانم به خوبی و خوشی داره زندگیشو میکنه
از رحمت خدا ناامید نشو
انقد به فکر مرگ و خودکشی نباش به جاش روحیتو حفظ کن و مادرتو اذیت نکن
از قدیم گفتن داغ فرزند خیلی بده پس کاری نکن که بعد از تو مادرت خدایی نکرده هرروز آرزوی مرگ کنه
زندگیتو بکن و خودتو بسپار به خدا