حتی بعد از چهلم سجاد،مامانش هر پنجشنبه میومد دنبالم تا بریم سر قبرش
ولی تا یه جایی بود تحمل بابام و ابولفضل...
آخرین بار راهش ندادن خونه.گفتن دیگه عروسی نداری، نیا اینجا
روستای کوچکی بود.شده بودیم نقل دهن مردم
دوماه از مرگ سجاد نگذشته بود که مرتضیسخت مریض شد
خودش میدونستچقدر دوسش دارم
تو اون روزای سخت،فقط مرتضی بود که به فکر دهن مردم نبود و منو میفهمید