چه خوب ک از قبلش نوشتع
خب
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!
من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 
دیگه داشتم گریه میکردم
هرچی می‌پرسیدم چیشده کسی چیزی نمیگفت
یهو مرتضی از بیرون اومد داخل
چشماش تر بود
شونه هاش میلرزید
اومد سمتم و برای اولین بار محکم بغلم کرد
در گوشم میگفت رفت...رفت....
سجاد رفت...
سجاد تصادف کرده بود
شوکی که بهم وارد شد قدرت همه چیو ازم گرفت
فقط و فقط یاد حرفش افتادم
قبل از رفتنش تو خونه در گوشم بهم گفته بود زود میام تا خانمم بشی
یاد اولین باری که به مرتضی پسته داده بود تا برام بیاره افتادم
یاد اون روسری که به عنوان سوغاتی برام آورده بود
یاد خنده هاش..یاد مهربونش...
هنوزم دلم نمیخواد اون لحظات رو به خودم یادآوری کنم
من یه دختری بودم که توی پونزده سال و نیمگیش،یه غم خیلی خیلی خیلی بزرگ رو دوشش افتاده بود
تو مراسم ختمش جز گریه هیچکاری نمیتونستم بکنم
تو همون حال ابوالفضل اومد و بهم گفت مردم دارن نگاه میکنن،گریه نکن که فکری راجبت نکنن......
مامان سجاد تو مراسم با چادر سفیدی که قرار بود سرم کنم اومده بود
چادرو بهم داد
بلند زجه میزد
میگفت چادرتو سر کن
بهش بگو اومدی
بگو بیاد
بگو نره
بگو منتظرشیم
خیلی چیزا گفت.ولی غمش انقدر زیاد بود که فرصت فکر کردن چیز دیگه ای رو بهم نمی‌داد
جفتمون افتادیم رو زمین و گریه میکردیم
لایک
آخ بگردم🥺
بچه‌ها لایکم کنین
استارتر لایک لطفا
حتی بعد از چهلم سجاد،مامانش هر پنجشنبه میومد دنبالم تا بریم سر قبرش
ولی تا یه جایی بود تحمل بابام و ابولفضل...
آخرین بار راهش ندادن خونه.گفتن دیگه عروسی نداری، نیا اینجا
روستای کوچکی بود.شده بودیم نقل دهن مردم
دوماه از مرگ سجاد نگذشته بود که مرتضی‌سخت مریض شد
خودش میدونست‌چقدر دوسش دارم
تو اون روزای سخت،فقط مرتضی بود که به فکر دهن مردم نبود و منو میفهمید
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
