زندگی مامانم قبل از آشنا شدن با پدرم:
من اولین دختر زنده مونده توی یه خونواده ۱۱ نفره بودم
مامانم ۱۳ تا باردار شده بود که ۴ تاشون وقتی به دنیا اومدن مردن
پیر و شکسته شده بود
اعصابش کم بود و شیر نداشت
یادمه نمیتونست به خواهر برادرام شیر بده
به منم نتونست کامل شیر بده
دایه داشتم
حقا که اون دایه برام بیشتر مادری کرد
مغازه داشتن.گوسفند هم داشتن و منبع درآمدشون از این راه ها بود
برای اون زمان،ما جز خونواده های با وضع مالی خوب بودیم
یه خونه خیلی بزرگ داشتیم که به هر پسر یعنی به شش تا داداشم یه اتاق دادن و منو دوتا خواهرام تو یه اتاق بودیم
پسرا میرفتن تو مغازه ها کمک بابام
ما دختراهم کارای خونه رو میکردیم
غذا پختن،تمیز کاری،مراقبت از بچه های کوچیکتر
تو چله زمستون میرفتیم سر چشمه لباس میشستیم
از بین داداشای بزرگم،فقط مرتضی بود که دوست داشتنش رو نشونمون میداد
اینکه بقیشون اون زمان واقعا مارو دویت داشتن رو فقط خدا میدونه
۱۴ سالم بود که برام یه خواستگار اومد
دوست مرتضی بود
حرف مرتضی برا بابام حجت بود
بهش اعتماد کامل داشتن
یه روز مامانم منو کشید کنار و قضیه رو برام تعریف کرد
قبلا ندیده بودمش
ولی مرتضی تو خونه خیلی ازش میگفت
تو اون روستا دختر اگر بیشتر از ۲۰ میموند،بهش میگفتن ترشیده
چاره ای جز قبول کردن نداشتم
برای منو دوست مرتضی(سجاد) بدون دیدن و آشنا شدن باهم صیغه محرمیت خوندن