دوباره گفتم: چجوری دلت اومد همچین تهمت بزرگی بهم بزنی
با پررویی تمام گفت: خودت مقصری...بارهابهت گفتم دخالت نکن...من دلم میخواد هرزه باشم باهمه بپرم...ب توچه
بازم گریه کردم..من برای دفاع از تو به اون پسر حمله کردم..هیچوقت آبروت رو نبردم
تو چطوری تونستی همچین دروغی بسازی...من خواهرت نیستم؟؟؟
بازم پرروتر گفت؛ اگ من نمیگفتم تو میخواستی بری بگی....پس هرچیزی که عوض داره گله نداره.
وقیح شده بود...میخواستم زیر مشت و لگدم لهش کنم..اما میدونستم دهن باز کنه..مامان بابام به جونم میوفتن