2777
2789
عنوان

زندگی من🌟۶

| مشاهده متن کامل بحث + 1665 بازدید | 132 پست
تولدت مبارک 🙈😊قشنگ بود همین طوری ادامه بدی یه پا نویسنده میشی  منتظر بقیه اش هستم الی خانم ص ...

عزیزم هدف من نویسندگی نیست دراصل وگرنه خودم عضو انجمن نویسندگانم اینجا فقط درد و دلامه و گفتم این همه داستان مینویسم بزار یبارم داستان زندگی خودمو بنویسم فردا پسفردا کسی خوند یادم بیفته😊

وای که چقدر خندیدم با بادکنک اومده تو کوچه دم خونتون چه بانمک بوده  چه کارهای رمانتیکی 😍🤩


همش رمانتیک بازی درمیاره ولی از اون طرفم زود عصبی میشه خیلی دارم رو اخلاقش کار میکنم ولی انگار نه انگار😂و من همه جوره دوسش دارم چه خوب چه بد چون خیلی واسه رسیدن بهم تلاش کرد و تلاشم میکنه به اونجاها برسیم خودتون میخونین❤

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

روز بعدی رسید یعنی روز تولدم صبح که بیدارشدم همش دوروخودم بودم رلم پی ام صبخیر و یه تولدت مبارک دیگه ام فرستاده بود کلی انرژی گرفتم و جوابشو دادم یه دوش گرفتم و یه شیرینی سرا زنگیدم که کیکم کی آماده میشه که گفت ۴و ۵ حاضره منم به بقیه کارا رسیدم و ژله و بقیه چیزایی که تو خونه داشتیم و خریده بودیم رو حاضر کردم و منتظر مامان بابام شدم که از سرکار برگردن هرکدوم تایم متفاوت برمیگشتن بابام همیشه ۲ازاداره میومد بالاخره برگشت و منو بوسید و تولدمو تبریک گفت ناهار ایناشو خورد

منم رفتم تو اتاق و کمی استراحت کردم نزدیک ۴بود حاضر شدم و آرایش ملایمی کردم و باهمدیگه رفتیم خرید و بعدشم کیکو بیاریم همه وسایلارو خریدم و برگشتیم منو بابام با گاز هلیوم بادکنکارو پرکردیم و خونه رو تزئین کردیم  کسی هم دعوت نبود جز خانواده خودمون و مامانبزرگم و عموم چون بقیه خونشون اینجا نبود و فقط این تولد حز برا یادگاری چیزی نداشت😂❤

کلی عکس گرفتم از تولدمو تزئیناتم و تو فضای مجازی گذاشتم😂

آقا که نمیزاشت من عکس خودمو جایی بزارم و نمیزاره هنوزم😐😂بعدشم که تموم شد عکسامو نگا کردم چن تاشون که خیلی دوسشون داشتم تار گرفته شده بودن عصبی شدم و رفتم تواتاق اصلا با یه حالت بدی رفتم بابام اومد داخل گفت چیشده که گردنبند اسمشو رو تختم دید خدا منو بکشه اینو یادم رفته بود بردارم اخه باهاش عکس انداخته بودم سریع برداشتمش گفت چی بود اون ببینم گفتم هیچی بابا عکسام تار شدن حوصله ندارم گفت نپرون بخثو ببینمش من اصلا نشون نمیدادم از شدت حال خرابی میخاستم غش کنم گفتم میشه بس کنین گفت اسم کیه الی راستشو بگو اگه چیزی نباشه که نشونم میدی گفتم آره چیزیه که چی بشه اصلا کنترل حرفام دست خودم نبود عصبی شد گفت اع چشمم روشن منو باش اعتمادم به کیه نکنه باهاش همه جام رفتی گفتم که چی بشه الان این سوالارو میپرسی اصلا اول بارم بود جلو رو بابام وای میسادم بعدش کلی حالم بد شد وقتی به خودم اومدم نباید اینجور میحرفیدم ولی خدایی حالم بد بود کاری جز دفاع نمیتونستم انجام بدم گفت باشه خب بزار سرکارت بزاره فردا پسفردا آبروم بره داد زدم سرکارنیستممممممم اون منو میخادگفت صداتوبیار پایین برا خودت باهاش گمشو از این شهر برو اون شبو با کلی دعوا گذشت وقتی قضیه رو برا رلم گفتم گفت درستش میکنم نترس اصلا منم یکم ارومتر شدم روز بعدش به امید اینکه مثل سری قبل که دیگه خرفی نزدن ازش بیدارشدم ولی قضیه داشت بدتر و بدتر میشد مامانمم همش کارش شده بود تیکه و پرکردن بابام که آره یبار زنگ زدن شنیدمو کلی چیزای دیگه حالم داشت از این زندگی به هم میخورد تصمیم گرفتم از بین دوراه یکیو انتخاب کنم یا از خونه برم یا خودکشی کنم که گزینه اول بهتر بود شاید باورتون نشه بجون خودش که عزیزتراز خودش برام وجودنداره کل وسایلامو جمع کردم تو ساک وکفتم دراولین فرصتی که کسی نباشه برم من دیوونه رو بگو هرجی داشتم گداشتم لاکامولوازم آرلیشی کل مانتوا لب تاب همه چی توکمدم خالی شده بود عصر شد بابام گفت باید اون شخصو پیدا کنم که باهاشی منم به رلم زنگیدم گفتم اینجور گفته گفت تا شب مبدونم چیکار کنم اصلا نترس بزار بگن تو جواب نده اصلا

عزیزم هدف من نویسندگی نیست دراصل وگرنه خودم عضو انجمن نویسندگانم اینجا فقط درد و دلامه و گفتم این هم ...

نه میدونم داستان واقعی زندگی خودته 

میگم یعنی خوب نگارش میکنی آدم دوست داره بخونه که این خیلی خوبه 

وچقدر عالی که عصو کانون نویسندگان 

هستی، نوشتن به آدم آرامش میده وباعث جلای روح میشه، کارت خوبه ادامه بده 😍😍😍

روز بعدی رسید یعنی روز تولدم صبح که بیدارشدم همش دوروخودم بودم رلم پی ام صبخیر و یه تولدت مبارک دیگه ...

بعد چییییشد

 یه دل شکسته که نیاز داره شما نی نی سایتهابراش دعا کنید تا حاجت روا بشه😔💔
الان مینوبسم شرمنده مریضم تا یه چن دقیقه دیگه میزارم ادامه شو 

باشع گلم 

لایکم کن بخونم🙂

 یه دل شکسته که نیاز داره شما نی نی سایتهابراش دعا کنید تا حاجت روا بشه😔💔


منم به حرفش گوش دادم و هرچی حرف میشنیدم انگار نمیشنیدم همش تهدید میکردن اونو منم عصبی میشدم و خودمو کنترل میکردم انگار خلافکردیم عاشق شدیم دوره این رفتارا گذشته دیگه.

وسایلام گوشه اتاق بود هیچکس دراتاقو باز نمیکرد یا نمیومد واسه حرف زدن باهام عصر شد مامانش زنگ زد گفت الی میخایم بیایم خواستگاریت😐 همینجوری مات موندم گفتم چی خاله؟😐خاله صداش میزنم من....

گفت که رلم عصبی از بیرون برگشته گفته امشب میریم خواستگاریش نمیتونم تو این وضعیت ببینم الی رو گفت گفتیم بهش بزار حداقل فردا شب که خبر بدیم همینجور سر زده نمیشه گفته نه اگه نریم امشب خودم میرم میارمش حتی شده با خون و خونریزی وای رلم دیوونه س بگه کاریو میکنم میکنه اینام گفته بودن باشه امشب میریم ولی عواقبش پای خودت الان خانوادش میگن چقد بی فرهنگن بدون خبر دادن میان تو کتش نرفته بود🤦‍♀️

خلاصه خانواده ش از بابا بگیر تا مامان و داداش همه دوسم داشتن یعنی هرکاری میداشتن به من میگفتن که به رلم بگم حرف منو گفتن گوش میده منم همش ذوق میکردم که چقد مهمم😂🤦‍♀️شب شد ساعت ۸ رفته بود شیرینی اینجا خریده بود و میوه و همه چی کلی آتیش زده بود به مال خودش😐😂منم از استرس بدنم میلرزید و همش صلوات میفرستادم همیشه میگفت الی ماخو تولدمون و روز آشنایی و همه چی پاییزه خواستگاریو اینامونم همون وقتا میزاریم که باکلاس باشه و آخرشم شد حرف خودش و خواستگاری ناخوداگاه افتاد پاییز ما اصلا بفکر خواستگاری نبودیم تا بعد تموم شدن درسم چون از گیر دادنای بابا میدونستم الان منو شوهر بده نیست بالاخره رسیدن پی داد بیا پایین منم جلو چشمشون بدون آرایش و اینا حتی رفتم پایین بابا گفت کجا سرتو انداختی پایین گفتم مهمون داریم و رفتم چشام باد کرده بود عروس رنگ پریده دیده بودین تاحالا؟😂البته من که عروس نبودم ولی به هرحال همه این روز مهم اونم عشقت باشه بخودت میرسی😂 ولی قضیه من فرق میکرد همیشه وقتی رنگم میپرید خوشگلتر میشدم رفتم نزدیک به بابا مامانش دست دادم مامانش گفت نمیخای نانزدتوو ببینی همه چی داشت جدی میشد از استرس گفتم نه زیاد دیدم الان حالم بده 😐نگا تو چشام کرد رلم و اومد نزدیک گفت جوجه میخای منو نبینی مگه مثل هندیایی که نمیدونم رکزه میگیرن شوهرشونو نمیبینن😐😂اصلا خندم نمیگرفت ایقد حالم بد بود گفت اینجو نبینمت دیدی گفتم درستش میکنم دردت بجوونم برو با مامانم اینا که قراره مال من شی حالم یکم بهتر شد رفتیم بالا اونا دور ازجان مثل برج زهر مار بودن جاخوردن که اینا چرا اینجان اونم با شیرینی و اینا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792