دوستم میگه دیشب تا صبح خوب بود همش قربون صدقه ام میرفت اما صبح بهش گفتم چرا چوب لباسی وصل نمیکنی خونه بهم ریختس یسال ساله نصب نکردی با اعصبانیت گفت وظیفته جمع کنی دوستم گفته وظیفه ای ندارم بحثشون شده شوهره مرتب میزدش میگفت میکشمشت بعد چاقو آورده گذاشته زیر گلو دوستم دوستم هم اعصبانی بود خب بکش اونم با چاقو خش انداخته زیر گلوش میگه هروقت دعواتمون میشه چاقو میاره و فشار میده روی پام یا بدنم ولی تا حالا زخمی نکرده بود الآنم شوهرش میگه اگه میخوای بلیط میگیرم برو خونه مادرت اونم گفته بگیر وقراره شب بره