وقتی که زدم قید همه حرف و حواشی
گفتم که تو هم تا ته این حادثه باشی
من مرد سفر خواسته بودم، نه شبیه ت
دائم پی درجا زدن و عیبتراشی
سخت است ببینم عوضِ مرهم و دارو
اینگونه نمک بر جگر زخم بپاشی
یک لحظه سپردم دل خود را به تو افسوس
یک عمر منم با دل خون و متلاشی
از من فقط احساس غزل مانده، مبادا
آئینهی احساس مرا هم بخراشی
غزلبانو#