😔😭بدون اینکه بخام تو دبیرستان منو ب اجبار ب عقد پسر عموم دراوردن. منم نمیتونستم جدا شدم بدون اینکه ی سرسوزن مهریه بگیرم .بعدم با یو ی مجاری آشنا شدم اون کاتشد دوباره با کسی دیگه از شهر خودمون شیراز آشنا شدم سر کار آزاد میرم با اینکه لیسانس روانشناسی ام .مث برده ها ی روز تعطیل نیستیم هرچی هم تعطیلم همون خدا ک ازش دلگیرمفقط تو بیمارستان و دکترم ک مادرم مریضه امید ندارم ی ساعت واسه خودم باشم .داداشام ک پی زندگیشون هستن بابامم ک همش سرکار .فقط منم ک روانی شدم این زندگی نبود من میخاستم ۴۰سالم شده .میگن ازدواج کن هیچ کس قبول نمیکنم قبول کنم ک چی بشه ی شوهر مث پدر بی خیالم ک همه فکر و ذکرش پوله .مث مادرم مریض روانی بشم .ازدواج کنم ک یه بچه بیارم فردا پس فردا شرایط منو داشته باشه و پرستار من باشه ..تف ب این زندگی تف ب این بخت سیاه .بخت کسی ک سیاه باشه از اول سیاهه سیاه
اینقدر دوست دارم شوهر ایندم پلیس نیروانتظامی (مخصوصاموادمخدد)باشه از اون پلیسا که قد بلندی دارن هیکلین بازوهای بزرگی دارن و چشم ابرومشکین ته ریش دارن و باهمه مغرورن و اخمو فقط با خانوادشون مهربونن😎یه صلوات بفرستین همینطور که میخوام بشه فرهنگیانم قبول شم.ریپلای کنید شادشم♥️😻
نه عزیزم اینطوری نیس خیلی از ادمای تو این سن موفق شدن بعدشم سنتون خیلی زیاد نیس ک شما اگ تا ۷۰ یا ۸۰ سالگی عمر کنید یعنی نصف زندگیتون باقی مونده به نظرم قرآن بخون و نماز بخون به خدا نزدیک شو و ازش کمک بخواه مطمعن باش زندگیت عوض میشه