از خونه مادربزرگم برمیگشتیم تو خونه یکم تاریک بود میخواستم برم تو اتاقم یکی رو دیدم جلوی در گفتم شاید مادرمه ولی رفتم نزدیکتر دیدم یه زنه کوتوله اس یه بچه بغلشه صورتش اونور بود ندیدم چنان جیغی زدما رفتم تو اون اتاق دیدم مامانم همونجاس گفت چی شده منم براش تعریف کردم رفت دید هیچی نبود
جاریم گفت تو خونم با خواهرم تنها بودیم بابام اینا بیرون بودن گفت داشتین غیبت اهالی خونه رو میکردیم خداهرم گفته فلانی بسه محمد برلدر شون خونس میگه نه خودم دیدم رفت بعد خواهرش گفته الان دیدم ااز روی چهار پایه اتاق پرید میرن نگاه میکنن کسی نیس وحشت کرده بودن البته اون منطقه از شهر قببا قبرستون یهودیا بوده