اونروز به بعد فهميدم كه نبايد تنها جايي برم،جابر شكاك بود و من بايد اعتمادشو جلب ميكردم.تا زمانيكه تو خونه بودم شاهانه زندگي ميكردم
اما اگه بيرون ميرفتم كتك ميخوردم.يه روز جمعه كه جابر خونه بود و داشتم حياط جارو ميكردم،پسر همسايشون روي پشت بوم خونشون داشت كفتر بازي ميكرد(پسره چهارده پونزده سالش بود)من زمانيكه ميرفتم تو حياط چادر گلدار سرم ميكردم چون تو روستا در خونه ها چوبي بود و از صبح تا غروب باز بود و ممكن بود هرلحظه كسي وارد بشه.جارو كه تموم شد رفتم دست و صورتمو بشورم يهو يكي محكم از پشت با لگد زد تو كمرم،با شدت زمين خوردم.برگشتم ديدم جابره.گفتم چرا ميزني؟گفت زنيكه هرزه داشتي براي محمود(پسربچه همسايه) دلبري ميكردي؟هرروز كه من خونه نيستم اين ساعت با هم قرار دارين؟چي ميگفت از بالا بهت؟