2733
2739
عنوان

داستان زندگی واقعی شیرین💙

| مشاهده متن کامل بحث + 73481 بازدید | 211 پست

يبرمت،انقد گريه نكن.به زنعمو گفتم اگه منو بدي عمو بفهمه چي؟يه لحظه انگار از عمو ترسش گرفت به اون خانومه گفت اره من صاحب بچه نيستم،عموش بايد اجازه بده كه اونم حالا حالاها خونه نمياد.اون خانومه يكم پول بهم داد گفت برو واسه خودت خوراكي بخر و رفتن...ولي كاش اونموقع باهاشون ميرفتم شايد سرنوشتم يجور ديگه ميشد....چند ماهي گذشت يك سال و نيم از رفتنه عمو ميگذشت كه يه روز تابستون كه داشتيم ناهار ميخورديم در خونه رو زدن.ساره رفت درو باز كرد جيغ ميزد مامان بيا بابا اومده،عمو برگشت اما چه برگشتني.وضعيتش افتضاح بود،اعتياد داغونش كرده بود.ما همه گريه ميكرديم.زنعمو ازش پرسيد كجا بودي اين چند وقت؟نگفتي من زنه تنها با اين سه تا بچه چيكار ميكنم،چي ميخوريم،چي ميپوشيم؟عمو گفت چاره اي نداشتم.بايد ميرفتم وگرنه ميفتادم زندان.تا الان جنوب بودم.يك هفته پيش بهم خبر رسيد صفدر ( رييس عموم كه لو رفته بود) ازاد شده


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من اونجا به عالم و ادم بدهكار شدم بايد خونه و ماشينو بفروشم بدهيمو صاف كنم وگرنه ميان دنبالم.حمع كنيد برگرديم روستا...زنعمو كه انگار باروت بهش وصل بود يهو منفجر شد.يكسره منو عمو رو نفرين ميكرد عمو هم بلند شد با كتك از خجالتش دراومد.ساره با گريه ميگفت بابا پس مدرسمون چي ميشه؟(اون موقع ساره بايد ميرفت دوم راهنمايي و منم اول راهنمايي) عمو گفت بسه انقد باسواد شدين،لازم نكرده ديگه برين مدرسه.منو ساره گريه ميكرديم اما عمو انقد تو منجلاب اعتياد فرو رفته بود كه ديگه عموي سابق نبود،فقط پول و مواد براش مهم بود...خلاصه از اونروز يكسره مشتري ميومد كه خونه رو ببينه.يه شب عمو گفت خونه رو تميز كنيد فرداشب يكي از دوستام كه جنوب خيلي هوامو داشت مياد اينجا شام.فردا صبح زنعمو منو بيدار كرد كه خونه رو تميز كنم.ساره و سجاد خواب بودن.خيلي خوابم ميومد اما حق اعتراض نداشتم وگرنه كتك ميخوردم.كل خونه و حياطو تا ظهر برق انداختم.بعدازظهرم سرگرم اشپزي بودم.غروب بود كه صداي در اومد و عمو ياالله كنان وارد شد،گفت پاشيد لباس بپوشيد مهمون اومده.لباسمونو عوض كرديم رفتيم تو حياط يه خانوم و اقا با يه پسر و دختر وارد شدن.خيلي شيك و باكلاس بودن و همينطور شديدا خوشگل بودن.حسن اقا چهل و هفت،خانومش زهراخانم چهل و دو...پسرشون محمد بيست و چهارو دخترشون فاطمه بيست سالش بود.اون شب خيلي صميمي و خوب و خوش گذشت.ظاهرا حسن اقا كارگاه كابينت سازي و محصولات چوبي داشت و زمانيكه عمو جنوب بود اونجا كار ميكرد و خيلي هواي عمورو داشتن....

2731

دو روز از اومدنه مهمونا ميگذشت،زنعمو جيك و پيك زندگيمونو واسه زهرا خانوم تعريف كرده بود.يه روز زنعمو و ساره و فاطمه خواستن برن بازار.زنعمو به من گفت تو بمون خونه غذا درست كن.زهرا خانومم كمر درد داشت باهاشون نرفت.اونا رفتن منم يكم خونه رو تميز كردمو رفتم تو اشپزخونه مشغول اشپزي شدم.غذا رو كه اماده كردم ديدم صداي ناله مياد،رفتم تو پذيرايي ديدم صداي زهرا خانوم از اتاق مياد...مردا هم بيرون بودن...در زدم گفتم زهرا خانوم حالتون خوبه؟گفت بيا داخل دخترم...رفتم ديدم رو تشك دراز كشيده و كمر درد بدي داره.فوري يكم روغن زرد و زردچوبه مخلوط كردمو بهش گفتم اجازه بديد يكم كمرتونو با اينا ماساژ بدم.اولش يكم تعارف كرد اما بعدش قبول كرد.وقتي داشتم ماساژش ميدادم نميدونم چرا يهو حس كردم مادرمه،اشكم ريخت و ناخوداگاه گفتم مامان كجايي كه دلم برات يه ذره شده.يهو زهرا خانوم برگشت سمت منو گفت چي شده دخترم؟گفتم دلم واسه مامانم تنگ شده اگه اون بود من الان اينهمه عذاب نميكشيدم.زهرا خانوم گفت چه عذابي دخترم؟نميدونم چرا بهش اعتماد كردمو همه ظلم و ستماي زنعمورو براش تعريف كردم.خيلي به حالم گريه كرد.گفت مگه تو چقدر سن داري كه اينكارارو ميكنه؟ولي نگران نباش دخترم من از دست اين زن نجاتت ميدم. گفتم اخه چجوري؟

گفت تو كاريت نباشه.اونروز وقتي زنعمو برگشت زهرا خانوم باهاش صميميتر شده بود،يه چشمك به من زد و به زنعمو گفت يه لحظه بيا بريم تو حياط كارت دارم.بعدها زهرا خانم بهم گفت زنعموتو بردم تو حياط بهش گفتم چيه دختر جاريتو تو خونتون نگه داشتي جاي بچه هاتو تنگ كردي،خرجشو ميدي.بذار من با خودم ببرمش جنوب اونجا يه جايي مثل كمپ هست كه از دختربچه ها نگهداري ميكنه و بهشون جاي خواب و غذا هم ميده،صاحب اونجا اشناي منه.بذار با من بياد ببرمش اونجا تو هم جوونيتو به پاي اين بچه حروم نكن.زنعمو كه از خداش بود از دست من خلاص بشه فوري قبول كرد و گفت والا منكه حرفي ندارم اما قادر فكر نكنم راضي بشه.زهرا خانومم گفت راضي كردنه اقا قادر با حسن اقا...دو روز ديگه هم گذشت و اونروزا حسن اقا سعي داشت عمو رو راضي كنه و بهش اطمينان خاطر داد كه حواسش به من هست.بالاخره عمو با اصرار زياد راضي شد و اينجوري شد كه من دختره شمالي با يه ساك كوچيك كه كل زندگيم داخلش بود با حسن اقا و خانوادش راهيِ جنوب شدم.زمان خداحافظي نميدونم واقعي بود يا از فيلمش بود اما زنعمو منو بغل كرد و گريه كرد.ساره و سجادم خيلي بيقراري ميكردن.منم خودمو انداختم تو بغل عمو و زار زار گريه كردم.عمو با بغض يكم سفارش و نصيحتم كرد و ما راه افتاديم...

سه روز از اومدنه من به جنوب ميگذشت...خانواده حسن اقا خيلي تحويلم گرفتن.خونشون خيلي شيك و بزرگ بود،مادر حسن اقا هم باهاشون زندگي ميكرد.يه زن فوق العاده مهربون و خوش صحبت...خلاصه چهارمين روز زهرا خانوم بهم گفت اماده شو ببرمت كمپ بهت نشون بدم،اگه خوشت اومد همونجا ميموني اگه نه كه مياي با خودم زندگي ميكني.اما من دلم نميخواست سرباره كسي باشم،تو دلم گفتم شرايط كمپ هرجور باشه باهاش كنار ميام.اونروز وقتي رفتيم خيلي خوشحال شدم،اتاقي كه قرار بود من داخلش بمونم هفت تا دختر ديگه هم بودن كه تقريبا همسن و سال بوديم.شرايط اونجا اينجوري بود كه ازم پول نميگرفتن ولي يك ماه اول بايد تو كلاساي مختلف مثل سفالگري،گلدوزي،كاموا بافي،خياطي و..... شركت ميكردم،بعد كه ياد گرفتم بايد براشون كار ميكردم.خوب بود راضي بودم.نه غرغراي زنعمو رو تحمل ميكردم نه سرباره كسي بودم.تقريبا ماهي يكبار هم زهرا خانوم ميومد دنبالمو منو ميبرد خونه خودشون كه حال و هوام عوض شه.چندوقتي از موندم تو جنوب ميگذشت،سيزده ساله بودم تازه ميخواستم از زهرا خانوم خواهش كنم كمكم كنه درسمو ادامه بدم كه يه روز وقتي داشتم لباسامو تو كمپ ميشستم مسئولمون اومد صدام كرد گفت يه اقايي اومده ميگه من عموي شيرينم.بيا ببين ميشناسيش؟

2740

سترس گرفتم.فوري دستامو شستمو رفتم ديدم اره خودشه عمو قادره.چهرش از اعتيادِ زياد وحشتناك شده بود.درسته ازش ميترسيدم ولي خب عموم بود دوسش داشتم.خودمو انداختم تو بغلش،اونم نوازشم كرد.گفت اومدم ببرمت دلم طاقت نمياره يادگاره داداشمو تو شهر غريب بذارمو برم.خيلي التماسش كردم خيلي گريه كردم اما فايده نداشت.دلم نميخواست برگردم زير دست زنعمو...رفتيم خونه حسن اقا باهاشون خداحافظي كرديم و برگشتيم شمال.نميدونم چرا از همون لحظه اول كه سوار اتوبوس شديم استرس و دلشوره عجيبي داشتم،به خودم ميگفتم عموقادر با اين وضعيت اعتياد و بي پولي الكي بلند نميشه اين همه راه بياد دنبالم اونم فقط بخاطر دلتنگي...بازم ميگفتم نه شايد چون تو خونه و زمين من زندگي و كار ميكنه عذاب وجدان گرفته،اون بالاخره عمومه نميذاره بلايي سرم بياد،غافل از اينكه اعتياد از عموم يه ادم بي وجدان و پست ساخته كه براي منو زندگيم نقشه هاي شوم كشيده...خلاصه رسيديم شمال،زنعمو خيلي تحويلم گرفت،تعجب كردم.ساره و سجادم خيلي از ديدنم خوشحال شدن.هرروز كه ميگذشت زنعمو مهربونتر ميشد،نميذاشت دست به سياه و سفيد بزنم.نميفهميدم چه خبره اما مطمئن بودم سلام گرگ بي طمع نيست.يك هفته گذشت...يه شب شنيدم كه عمو و زنعمو پچ پچ ميكنن و راجع به من حرف ميزنن....

يكم كه دقيقتر شدم شنيدم كه عمو ميگه باشه باهاش صحبت ميكنم.چندروز بعد زنعمو ساره و سجادو گذاشت خونه مادرش و اومد خونه،نيم ساعت بعد عمو هم اومد.زنعمو برام ميوه اورد،گفت بيا دخترجان بيا شيرين جانم بيا بشين كنار عموت يكم ميوه بخور،من فقط متعجب از كارش بودمو بس.عمو گفت شيرين جان تو از ساره كوچيكتري ولي خيلي بيشتر از ساره ميفهمي.تو ميدوني فقر و نداري يعني چي،نگاه كن همه خونه و ماشين و زندگيمون رفت و مجبور شديم دوباره برگرديم روستا،تو دختره زرنگي هستي،ميفهمي كه خرج پنج نفر ادم چقدر زياده!گفتم خب عمو جان من كه تو كمپ زندگيم خوب بود شما به زور منو برگردوندي!گفت اره درسته تو زندگيت خوب بود اما چطور دلت مياد تو راحتي باشي وقتي من كه جاي پدرتم عذاب بكشم.زنعمو گفت واااي قادر چقد كشش ميدي خب حرفتو بزن ديگه،ماشالله شيرين جان خيلي فهميدست حرف تورو زمين نميندازه.گفتم عمو تورو خدا بگو چي شده؟ گفت والا كبلايي اصغر تورو واسه پسرش جابر خواستگاري كرده،گفتم اما اونا كه خيلي وقته منو نديدن.گفت والا من ازش كار خواستم گفت بايد يكي از دخترات عروس من بشن.گفتم عمو خب ساره كه از من بزرگتره...يهو زنعمو قيافش برگشت گفت چييييي؟؟؟ 

من دخترمو بدم به جابر؟؟؟بعد انگار خودش فهميد سوتي داده گفت اخه ساره به جابر ميخوره؟تو ماشالله قد و هيكلت درشت تره از پس كاراي زندگي برمياي اما ساره هنوز دماغشو نميتونه بالا بكشه(درسته من از ساره كوچيكتر بودم ولي ازش قد بلندتر بودم،كلا هيكل خوبي داشتم)گفتم عمو تورو خدا بذارين من برگردم كمپ اخه من هنوز سيزده سالمه الان چه وقته ازدواجه.يهو عمو زد زير گريه كه همه اميدم به تو بود كه مياي و منو نجات ميدي،از اين بدختي درميام،كارم جور ميشه و.... دلم واسه عمو سوخت اما نميتونستم قبول كنم.من اصلا جابر نميشناختم،شايد چند سال پيش يكي دوبار گذري ديده بودمش،خيلي خوشتيپ بود،خانوادش تو روستا خيلي سرشناس و پولدار بودن،پدرش از ريش سفيداي روستا محسوب ميشد كه همه بهش احترام ميذاشتن.جابر يه خواهرم داشت كه ازدواج كرده بود.يه روز به بهانه رفتن به مزار رفتم مخابرات و به زهرا خانوم زنگ زدم و همه چي رو تعريف كردم گفتم ميخوان به زور شوهرم بدن توروخدا كمكم كن.زهرا خانوم گفت نگران نباش من تا هفته بعد خودمو ميرسونم، فقط تو به عموت الكي بگو يكم به من زمان بدين تا فكرامو بكنم،خدافظي كردمو برگشتم خونه.شب دوباره عمو و زنعمو اومدن سراغم،منم گفتم باشه ولي من بايد يكي دو هفته فكر كنم،زنعمو اخماش رفت تو هم گفت فكره چي؟گفتم بالاخره بحث يه عمر زندگيه ديگه،اصلا اول به جابر بگيد بياد من باهاش حرفامو بزنم.....

فرداش جابر اومد،زنعمو گفت برو تو حياط باهاش حرف بزن.فوق العاده خوشتيپ بود،قد بلند هيكل ورزشكاري،پوست گندمي و موهاي لختش،فرم زيباي صورتش،همه و همه ادمو جذب ميكرد اما من نميخواستم زنش بشم.گفت بفرماييد اقا قادر گفتن ميخواين با من حرف بزنيد.گفتم من راضي به اين ازدواج نيستم و حرفي هم براي گفتن ندارم،من سيزده سالمه و سنم مناسب ازدواج نيست.يهو گفت چقدر جذابي تو دختر!گفتم چيييييي؟ گفت هيچي...بعدشم گفت من بيست و سه سالمه،كارخونه شاليكوبي دارم(جايي كه شالي تبديل به برنج ميشه)ماشين و خونه و پولم دارم.گفتم مباركتون باشه ولي بازم من قصد ازدواج ندارم.گفت وقتي بابام به اقا قادر گفت يكي از دخترات بايد عروسم بشن،خدا خدا ميكردم اون ساره ني قليونو زشتو نندازن به من(ساره زشت نبود ولي انقدرررررر لاغر بود زيباييش به چشم نميومد)ادامه داد گفت ببين شيرين خانوم درسته كه الان به من علاقه نداري اما عشق بعده ازدواج خيلي بهتره،من شمارو پسنديدمو نميذارم مال كسي ديگه بشي.فقط يه سري موارد هست بايد بهت بگم اول اينكه حجابتو رعايت كن،نميگم چادر بذار،ولي بايد حجابت مناسب باشه،تنها و بدون من جايي نميري،با مرداي غريبه خوش و بش نميكني و...با خودم گفتم اين چه دلش خوشه كه من ميخوام زنش بشم واسه من شرط و شروط ميذاره...

داشت همچنان شرط ميذاشت كه زنعمو گفت حالا نميخواد تا بچه دارشدنتون پيش بريد وقت واسه حرف زياده ،پاشين بياين داخل،بعدم يه خنده زشت كرد و رفت.انقد از حرص پوست لبمو كنده بودم مزه خونو تو دهنم حس كردم.بلند شدم يه ببخشيد گفتمو رفتم سمت شير اب صورتمو شستم.وقتي رفتم داخل عمو و زنعمو و جابر و مادرش نشسته بودن،مادرش گفت دهنمونو شيرين كنيم شيرين جان؟گفتم شيريني بخوريد ولي من بايد يكم فكر كنم،اقا جابر يه سري شرط و شروط گذاشته بايد ببينم ميتونم كنار بيام يا نه..يكم ديگه نشستن و رفتن..بعد از اينكه رفتن زنعمو گفت دخترجون تو چقدر طاقچه بالا ميذاري،نكنه فكر كردي دختر خانِ بالايي،خوبه كس و كار نداري.خيلي ناراحت شدم،رفتم تو اتاق و سرخوش از اينكه زهرا خانوم مياد و منو از دست اينا نجات ميده،خوابم برد.صبح با صداي زنعمو كه بالاسرم غرغر ميكرد بيدار شدم: پاشو دختر،خونه شوهرتم ميخواي همينقدر بخوابي؟اينجوري كه دو روزه پس ميارنت.پاشو حياطو بشور بلند شو خرس گنده.يه كش و قوسي به بدنم دادم و رفتم تو حياط مشغول به كار شدم.بعد از اينكه به كارام رسيدم به بهانه ارامگاه،رفتم مخابرات كه به زهرا خانوم زنگ بزنم.زهرا خانوم گفت سه روز ديگه ميام شمال اصلا نگران نباش،خوشحال و خندان از مخابرات اومدم بيرون كه ديدم جابر عصباني منتظرمه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687