2737
2734
عنوان

داستان زندگی واقعی شیرین💙

73424 بازدید | 211 پست

من شيرينم،الان سي و يك سالمه.دختري با قد بلند،موهاي لخت و بلند مشكي،چشم درشت و ابروي كمون و پوست سفيد،چهرم شبيه پدرم بود.شايد وقتي داستانمو ميخونيد بگيد مگه صدسال پيش بوده كه همچين اتفاقي افتاده؟اما من دختره روستا هستم،يه روستاي دوردست تو شمال.يه سري عقايد خاص تو همه روستاها هست كه تو روستاي ما هم بود.پدر و مادرم تنها بودن،تنهاي تنها،نه پدر و مادري داشتن نه خواهر و برادري،ما از كل دنيا يه فاميل داشتيم اونم عموقادر بود كه از زنِ اولِ پدربزرگم بود.عمو قادر و پدرم با هم روي زميني كه بهشون ارث رسيده بود كار ميكردن و منبع درامدشون محصولاته همون زمين بود.وضع مالي پدرم معمولي بود.يه خونه تو روستا داشتيم،يه زمين كه با عمو قادر شريك بوديم،يه پيكان غراضه كه جونِ پدر ومادرمو گرفتو خودشم جزغاله شد و يه زمينه كوچولو كه به مادرم ارث رسيده بود.

@ژیناگلمن‍ 

@مامانamir    

@مزگین    

@کش_تمبونتونم    

@همتا23    


از وقتي يادم مياد زير دست عموي ناتني و زنش بودم.چهارسالم بود يه شب سرد زمستوني كه خونه عمو قادر(عموي ناتنيم) بوديم،


وقتي پدر و مادرم ميخواستن برگردن خونه من لج كردم كه ميخوام خونه عموقادر بمونم و با ساره(دختره عمو قادر)بازي كنم.زنعمو هم به مامانم گفت بذار بمونه صبح كه خواستم برم خونه خواهرم ميارمش خونه...كاش اون شب پدر و مادرمم ميموندن،كاش لج ميكردم هممون با هم خونه عموقادر بمونيم اما وقتي زمانِ مرگ برسه هيچ لج و لجبازي هم تاثير نداره.پدر و مادرم اون شب با پيكانِ غراضه بابام برگشتن كه برن خونه.صبح زود با صداي داد وبيداد بيدار شدم.شنيدم كه حاج صادق همسايمون تند تند داشت به عمو ميگفت ماشينشون خاكستر شد،زنگ زديم از شهر مامور بفرستن.بدو بدو رفتم بيرون ديدم كه عمو زد تو سرش و لباسشو پوشيد و رفت.زنعمو هم اروم اروم گريه ميكرد.من بچه بودم چيزي حاليم نميشد واسه همين برگشتم دوباره خوابيدم اما هنوز چشمام گرم شده بودن كه صداي ادما به گوشم رسيد.لحظه به لحظه صداي جمعيت بيشتر ميشد،رفتم بيرون ديدم وقتي منونگاه كردن گريه شون بيشتر شد اما من از ذوق ديدن بچه هايي كه اونجا بودن،متوجه ادم بزرگا نبودم.سريع رفتم پيش بچه ها دستشونو گرفتمو رفتيم تو باغ پشت خونه عمو بازي كنيم.يكم كه بازي كرديم ديدم همسايه عمو داره صدام ميكنه. شيريييييين شييييريييين بيا اينجا دخترجان.رفتم كنارش نگاش كردم.گفت بيا بريم عمو قادر كارت داره.رفتم پيش عمو چشاش قرمز بود اما گريه نميكرد.گفت شيرين جان با ثريا(همسايه عمو)برو خونتون اون لباس مشكي كه خانم جان(مادرم) برات دوخته بود تنت كن بريم قبرستوني.بدون هيچ حرفي با ثريا راه افتاديم سمت خونمون،تو راه ثريا بهم گفت دلت ميخواد از اين به بعد هميشه خونه ساره بموني؟با ذوق گفتم اره😍گفت مامان و بابات رفتن تو اسمون پيش خدا، تو از اين به بعد با ساره يه عالمه بازي كن.تو عالم بچگي از اين حرفش كلي ذوق كردم.رسيديم خونه لباسمو عوض كردم و برگشتيم خونه عمو قادر..... هيچكس نفهميد اون شب چي شد كه ماشين بابام سوخت و پدر و مادرمم همراه با خودش سوزوند.اقاجان و مادرجان براي هميشه رفتن و من افتادم زير دست عمو قادر....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

بقیه

چند شبه دلم گرفته،، دلم هوای حرم کرده،، ولی گمون نکنم اقا دیگه منو بطلبه.اگه خوبی یا بدی دیدین ازم حلال کنین،، یه صلوات واسه حاجت روایی خودمو خودت:الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. خدایا،،چنین کن سرانجام کار،،، که تو خشنود باشی و ما رستگار...
2731

اوايل همه چي خوب بود،عموقادر رو زمين اقاجان كار ميكرد،وضع زندگي يكم بهتر شده بود.شبا عموقادر و زنعمو تو يه اتاق ميخوابيدن،ساره هم تو اون يكي اتاق.من تنها تو پذيرايي ميخوابيدم،زنعمو اجازه نميداد كنار ساره بخوابم.ميگفت باهاش حرف ميزني دير ميخوابه صبح براي مدرسه خواب ميمونه.جالب بود تو خونه خودم منو از اتاقم بيرون ميكردن.ديگه انگار كم كم زنعمو از من بدش اومد همش ميگفت تو اومدي نون خوره اضافه شدي عموت اجازه نميده من يه بچه ديگه به دنيا بيارم.بخاطر همين به من اجازه ندادن برم پيش دبستاني.ساره كلاس اول بود.اون ميرفت مدرسه و من با حسرت به دفتر و كتاباش نگاه ميكردم.زنعمو مجبورم ميكرد صبح زود با عمو برم سر زمين كه مراقب موتور اب و خورد و خوراك عمو باشم.بعدازظهرم كه خونه بودم بايد حياط به اون بزرگي و كل اتاقارو جارو ميزدم.يه روز بهم گفت ظرفارو بشور.زمستون بود هوا سرد بود منم نميتونستم برم تو حياط ظرف بشورم.رفتم يه صندلي گذاشتم كه برم روش تا قدم به سينك ظرفشويي برسه.داشتم ظرفارو ميشستم خم شدم يه ليوان كثيف بردارم كه صندلي برگشت و محكم خوردم زمين،ليواني كه دستم بود شكست،كنار پيشونيم يه ذره شكاف گرفته بود خون ميومد اما خيلي جدي نبود.زنعمو هم اونروز بخاطر بچه با عمو بحثش شده بود حسابي عصباني اومد سمتم بي توجه به خون روي پيشونيم با جارو افتاد به جونم و محكم منو ميزد و نفرين ميكرد كه الهي ذليل بشي ظرفمو شكوندي،ايشالله بميري زودتر بري پيش اون پدر و مادر بي همه چيزت كه ليوانمو شكوندي...منو پرت كرد تو حياط و كل ظرف كثيفا و لباساي كثيفشونو داد به من و گفت بايد بشوري.منم بچه بودم حاليم نبود ازش ميترسيدم دستم تو سرما بي حس شده بود اما ميشستم.اون موقع ها تو روستا گاز نبود.اب يخه يخ بود.ظرفارو كه شستم خواستم برم داخل خونه ديدم در قفله،هرچي التماس كردم زنعمو خيلي سردمه اما درو باز نكرد،منم از سرماي زياد خودمو خيس كردم،اخه دستشويي توي حياط پشتي بود،براي رفتن به اونجا بايد از داخل پذيرايي رد ميشدم. وقتي بهش گفتم زنعمو جيش كردم گفت خاك تو سرت بي خاصيت.لباس تميزامو پرت كرد رو سرم گفت خودتو تميز ميكني مياي داخل...ميدونستم از ترسه عموقادره كه اجازه ميده برم داخل وگرنه تا شب همونجا نگهم ميداشت.با اب يخ خودمو شستمو رفتم داخل.منو با نفرت نگاه ميكرد.عمو كه اومد صورت قرمزمو ديد گفت چته شيرين جان؟گفتم زنعمو كتكم زد،مجبورم كرد تو سرما ظرفا و لباسارو بشورم واسه همين يخ زدم.

تو عالم بچگي نميدونستم اگه به عمو گزارش بدم روزگارم سياهتر ميشه و نشستم همه رو از اول تا اخر واسه عمو تعريف كردم.اونم اول اومد پيشونيمو شست و با پنبه و پارچه بست.بعدم رفت سراغ زنعمو و تا ميخوردش زدش.من تو دلم خوشحال بودم اما اين خوشحالي زياد دوام نياورد.فرداش كه عمو رفت سركار،زنعمو افتاد بجونم،منو برد تو حياط تو اون هواي سرد محكم ميزد،اونروز زنعمو تهديدم كرد كه اگه به عمو چيزي بگم عروسكي كه اقاجانم برام خريده بود ميده به ساره و منو بيشتر ميزنه.منم تصميم گرفتم ديگه چيزي به عمو نگم.زنعمو ديگه نميذاشت ظرف بشورم اما تميزكاريه خونه و حياط با من بود.ساره ميرفت مدرسه و ميومد غذا ميخورد بعدشم ميرفت تو اتاق بازي ميكرد،منم فقط اه ميكشيدم

چندبار به زنعمو گفتم ميشه منم با ساره بازي كنم؟ميگفت هروقت كاراي خونه تموم شد باهاش بازي كن.منم كوچيك بودم و انقد كه كاراي خونه زياد بود و بلد نبودم تند تند انجام بدم،نميتونستم تمومش كنم.خب بچه بودم از پس اون همه كار برنميومدم.زنعمو همش تهديدم ميكرد اگه به قادر حرفي بزني ميبرم ميندازمت يه جاي دور كه نتوني مارو پيدا كني،اونوقت سگاي بيابون ميخورنت.... گذشت تا اينكه كلاس اول ساره تموم شد و تابستون رسيد.روستاي ما فقط كلاس اول داشت چون معتقد بودن بچه همينقدر بايد سواد داشته باشه كه بتونه بخونه و بنويسه.اما زنعمو دلش ميخواست ساره باسوادتر باشه،بخاطر همين به عمو گفت تو كه نميذاري يه بچه ديگه بيارم،بيا حداقل بريم شهر تا اين يه دونه بچمون به يه جايي برسه.انقد گفت و گفت تا عمو راضي شد.ولي خب عمو كه پول نداشت خونه بخره،مجبور شد يه خونه اجاره كنه.البته خونه كه چه عرض كنم،يه زيرزمين سرد و نمور كه يه اتاق كوچيك با يه پذيرايي و اشپزخونه كوچيك داشت.هرچي عمو به زنعمو گفت بچه ها اينجا مريض ميشن بذار يكسال ديگه روستا بمونيم تا پولم بيشتر شه و يه جاي بهتر بگيرم،زنعمو ميگفت نه همينجا عاليه.انگار فقط دلش ميخواست بياد شهر كه زناي روستا بهش حسودي كنن.خلاصه عمو گفت پس من ميرم يكم وضعيت خونه رو روبه راه كنم شما هم كم كم وسيله هارو جمع كنيد من دو سه روز ديگه ميام دنبالتون.همينكه عمو رفت زنعمو هم چادرشو سرش كرد دست ساره رو گرفت كه برن به تك تك زناي روستا بگن كه دارن ميرن شهر و كلِ كاراي جمع و جور كردن افتاد گردنِ من.اما منكه بلد نبودم همه رو قاطي پاتي گذاشتم و بخاطرش يه كتك مفصل خوردم.به هرحال ما رفتيم شهر و زندگي شهري شروع شد...

2738

روزاي اول به جابجايي و تميزكاري رسيد.كار من سختتر شد چون حالا ديگه عمو كل هفته رو ميرفت روستا و فقط اخر هفته ها يعني پنجشنبه و جمعه ميومد شهر.اتاق خونه خيلي كوچيك بود كه خب مخصوصه ساره بود و طبق معمول من توش جايي نداشتم.البته انقدر توش رختخواب و لباس و خرت و پرت بود كه براي بيشتر از يك نفر اصلا جا نداشت

زنعمو هم تو پذيرايي ميخوابيد و شبايي كه عمو نبود منو مجبور ميكرد تو اشپزخونه بخوابم.كم كم زمان ثبت نام مدرسه رسيد،زنعمو به هر دري ميزد كه عمو منو ثبت نام نكنه،ميگفت قادرجان خرجمون زياد ميشه،خب ساره جان ميره ياد ميگيره مياد به اينم ياد ميده ديگه،بالاخره وقتي تو ميري روستا و ساره هم ميره مدرسه بايد يه نفر پيش من بمونه كه من تنها نباشم،كمكم باشه....ملتمسانه به عمو نگاه كردم،فكر كنم از چشمام خوند كه برگشت به زنعمو گفت نميخوام اون دنيا شرمنده داداشم باشم،من الان دارم رو زميني كه سهم اين بچست كار ميكنم،خيلي بايد بي غيرت باشم كه بين شيرين و ساره فرق بذارم

روح پدر مادرتون شاد😔

چند شبه دلم گرفته،، دلم هوای حرم کرده،، ولی گمون نکنم اقا دیگه منو بطلبه.اگه خوبی یا بدی دیدین ازم حلال کنین،، یه صلوات واسه حاجت روایی خودمو خودت:الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. خدایا،،چنین کن سرانجام کار،،، که تو خشنود باشی و ما رستگار...

خيلي خوشحال شدم اما بروز ندادم چون ميدونستم اگه ذوقمو نشون بدم زنعمو بعدا كتكم ميزنه.بالاخره عمو منو ساره رو ثبت نام كرد.من از لباس و كيف و كفش قديمي ساره استفاده ميكردم و ساره همه لوازمش نو بودن.درسته عمو يه جاهايي حامي من بود اما خيلي جاها به حرف زنش گوش ميداد،الان كه فكر ميكنم همونقد حمايتي هم كه از عمو داشتم فقط بخاطر زمين و خونه بود.نزديك مدرسه ها بود خيلي خوشحال شدم كه حداقل براي چندساعت ميتونم از خونه برم بيرون

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687