از وقتي يادم مياد زير دست عموي ناتني و زنش بودم.چهارسالم بود يه شب سرد زمستوني كه خونه عمو قادر(عموي ناتنيم) بوديم،
وقتي پدر و مادرم ميخواستن برگردن خونه من لج كردم كه ميخوام خونه عموقادر بمونم و با ساره(دختره عمو قادر)بازي كنم.زنعمو هم به مامانم گفت بذار بمونه صبح كه خواستم برم خونه خواهرم ميارمش خونه...كاش اون شب پدر و مادرمم ميموندن،كاش لج ميكردم هممون با هم خونه عموقادر بمونيم اما وقتي زمانِ مرگ برسه هيچ لج و لجبازي هم تاثير نداره.پدر و مادرم اون شب با پيكانِ غراضه بابام برگشتن كه برن خونه.صبح زود با صداي داد وبيداد بيدار شدم.شنيدم كه حاج صادق همسايمون تند تند داشت به عمو ميگفت ماشينشون خاكستر شد،زنگ زديم از شهر مامور بفرستن.بدو بدو رفتم بيرون ديدم كه عمو زد تو سرش و لباسشو پوشيد و رفت.زنعمو هم اروم اروم گريه ميكرد.من بچه بودم چيزي حاليم نميشد واسه همين برگشتم دوباره خوابيدم اما هنوز چشمام گرم شده بودن كه صداي ادما به گوشم رسيد.لحظه به لحظه صداي جمعيت بيشتر ميشد،رفتم بيرون ديدم وقتي منونگاه كردن گريه شون بيشتر شد اما من از ذوق ديدن بچه هايي كه اونجا بودن،متوجه ادم بزرگا نبودم.سريع رفتم پيش بچه ها دستشونو گرفتمو رفتيم تو باغ پشت خونه عمو بازي كنيم.يكم كه بازي كرديم ديدم همسايه عمو داره صدام ميكنه. شيريييييين شييييريييين بيا اينجا دخترجان.رفتم كنارش نگاش كردم.گفت بيا بريم عمو قادر كارت داره.رفتم پيش عمو چشاش قرمز بود اما گريه نميكرد.گفت شيرين جان با ثريا(همسايه عمو)برو خونتون اون لباس مشكي كه خانم جان(مادرم) برات دوخته بود تنت كن بريم قبرستوني.بدون هيچ حرفي با ثريا راه افتاديم سمت خونمون،تو راه ثريا بهم گفت دلت ميخواد از اين به بعد هميشه خونه ساره بموني؟با ذوق گفتم اره😍گفت مامان و بابات رفتن تو اسمون پيش خدا، تو از اين به بعد با ساره يه عالمه بازي كن.تو عالم بچگي از اين حرفش كلي ذوق كردم.رسيديم خونه لباسمو عوض كردم و برگشتيم خونه عمو قادر..... هيچكس نفهميد اون شب چي شد كه ماشين بابام سوخت و پدر و مادرمم همراه با خودش سوزوند.اقاجان و مادرجان براي هميشه رفتن و من افتادم زير دست عمو قادر....