2733
2734
عنوان

داستان زندگی واقعی شیرین💙

| مشاهده متن کامل بحث + 73489 بازدید | 211 پست

با كمك خواهرش رفتم بالا.انقد تنم از كتكاي پي در پي در داشت كه كاملا بي حس شده بود،نميتونستم درست راه برم.نه حرف ميزدم نه اشك ميريختم اما خواهرش زار ميزد به حالم.گفت بيا چند روز بريم خونه ما.گفتم وااااي نه،ابجي بخدا جابر منو ميكشه.اون به همه مردا شك داره.گفت من باهاش حرف ميزنم ببينم چي ميگه.

شب كه جابر اومد خونه دوباره افتاد به معذرتخواهي.گفتم جابر چرا به من شك داري؟من تو اين دنيا به غير از تو كسي رو ندارم،اخه اون پسره خيلي بچست،بخدا من باهاش كاري ندارم،چرا زندگي رو بهمون تلخ ميكني؟جابر اشك ميريخت و فقط عذرخواهي ميكرد.گفت ابجي ازم خواسته چند روز بري خونشون.فردا لوازمتو جمع كن ببرمت اونجا.خيلي خوشحال شدم ازش تشكر كردمو خوابيديم.صبح كه چشم باز كردم اصلا نميتونستم خودمو تكون بدم،جابر اومد بالا گفت حاضري؟گفتم انقد درد دارم نميتونم تكون بخورم.شرمنده شد گفت ميخواي فردا ببرمت؟گفتم اره امروز اصلا نميتونم تكون بخورم.اونروز كامل استراحت كردمو فرداش جابر منو برد خونه خواهرش،يكم نشست و رفت.گفت دو سه روز ديگه    ميام دنبالت.خواهرش چند وقتي ميشد كه رفته بود شهر


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

جابر منو گذاشتو رفتو گفت دو سه روز ديگه ميام دنبالت...اون چند روز واقعا بهم خوش گذشت،هرروز با خواهرشوهرم ميرفتيم بيرون،برام لباس بيروني و خونگي خوشگل خريده بود.جابرم بهم پول داد كه براي خودم يه تيكه طلا بخرم تا جبرانه اذيتاش بشه.شوهر خواهرشوهرم خيلي مرد خوبي بود خيلي بهم احترام ميذاشت.خلاصه اون سه روز از بهترين روزاي زندگيم شد.خيلي از خواهرشوهرم تشكر كردم واسه پذيرايي عاليش اما اون فقط حس شرمندگي داشت بخاطر كاراي برادرش،تو اون چند روز كبوديها و درد و كوفتگي بدنم كمتر شده بود.غروبِ سومين روز جابر اومد دنبالم،قرار بود شام بخوريم برگرديم خونه

2731

من چون ميدونستم جابر به مردا حساسه جلوي دامادش چادر رنگي ميذاشتم.اون شبم سعي كردم بيشتر تو اشپزخونه باشم.يهو دامادش برگشت گفت ماشالله شيرين خانوم خيلي زحمت كشيد اين چند روز برامون،بيا شيرين خانوم يكم بشين خسته شدي.اون تعريف ميكرد و من تنم عين بيد ميلرزيد.رفتم بيرون يه نگاه به جابر انداختم ديدم بله،انباره باروته.نفهميدم چجوري شام خوردم.بعده شام راه افتاديم سمته روستا

همينكه سوار ماشين شديم جابر شروع كرد گفت خيلي خوش گذشت بهت؟دامادم خيلي مرد خوبيه نه؟خوشتيپم هست،چقدم از تو تعريف كرد! اين سه روزي حسابي براش دلبري كردي؟ لباساي راحت براش پوشيدي؟گفتم جابر خجالت بكش سه روز نبودم كه به خودت بياي اما تو متاسفانه بيماري،اينوكه گفتم شروع كرد به زدنم،انقد با پشت دستش كوبيد تو دهنم كه لبم از چندجا پاره شد،سرمو محكم ميزد به شيشه و داشبورد.ميگفت من بيمارم اره؟ميري عشق و حال بعد مياي به من ميگي بيمار؟دوباره شروع كرد به زدن.يهو تصميم گرفتم خودمو از ماشين پرت كنم بيرون،خسته شده بودم از اين زندگي نكبت كه فقط فحش و تهمت و كتك بود.دلم ميخواست برم پيش پدر و مادرم،خيلي بهشون احتياج داشتم

وقتي بهوش اومدم جابر ديدم كه بالاسرم بود،دستم تو دستش بود و اشك ميريخت.صداش كردم گفتم جابر! گفت جانم شيرينم،خدا چرا منو از بين نميبره كه انقد ازارت ميدم،شيرين جان تو قول بده زود خوب بشي منم قول ميدم باهات بيام دكتر،خودم ميدونم مريضم،اخه ادم سالم كه زن عين دسته گلشو نميزنه.ناي صحبت كردن نداشتم فقط اروم اشك ميريختم،دلم براش ميسوخت اخه واقعا دست خودش نبود.زمانيكه بيرون نميرفتمو كنارش بودم يه تيكه جواهر بود برام،بهترين و رويايي ترين مردي كه هر زني ميخواست

2738

پشت سرم شكسته بود و دست و پاهام زخمي شده بودن.اون موقعها تلفن نداشتيم كه به خونه خبر بديم.فرداش عصر مرخص شدم رفتيم خونه.پدر و مادرش خيلي نگران بودن.تا صداي درو شنيدن اومدن پايين،مادرش گفت دردتون به جونم ما كه نصف عمر شديم مادر كجا بودين؟تا جابر خواست حرف بزنه گفتم ببخشيد مادرجان تقصير من شد،گرسنم شده بود تو راه پياده شديم غذا بخوريم من زودتر از جابر ميخواستم برم اونطرفه خيابون كه يه ماشين بهم زد.كاملا مشخص بود باور نكردن.پدر شوهرم اومد دستمو گرفت يه نگاه تاسف بار به جابر انداختو گفت خداروشكر به خير گذشت دخترم

چند روز گذشت بايد ميرفتم درمانگاه روستا تا بخيه سرمو باز كنم.شب قبلش به جابر گفتم،گفت فردا با مادرم برو.صبح با مادرشوهرم راه افتاديم سمت خانه بهداشته روستا،بخيمو كشيدن.تو راه برگشت دايي جابر مارو ديد.شب قرار بود مادرشوهرم اينا شام برن خونشون.صدامون كرد گفت سوار شين.من به مادرشوهرم گفتم مادرجان شما كه ميدوني جابر حساسه سوار نشيم تورو خدا.گفت تو كه تنها نيستي اگه حرفي زد خودم جوابشو ميدم.گفتم باشه و سوار شديم.داييش كلي به من تعارف كرد كه شما هم بياين شب خونه ما.اما من چون ميدونستم اگه برم اونجا جابر از دماغم درمياره قبول نكردم.رسيديم خونه،عصر مادرشوهرم گفت شيرين جان من دارم ميرم خونه داداشم شايد خانومش كاري داشته باشه ميرم كمكش،پدرشوهرتم مستقيم از سركار مياد اونجا،گفتم باشه مادرجان به سلامت

وقتي رفت يه فكري به سرم زد،اجازه حمام عمومي رفتن نداشتم،اب داغ كردم تو حياط خلوت خودمو شستم موهام لخت بود نيازي به سشوار نداشتم.يكم ارايش كردم يه لباس راحت و باز پوشيدم،شام هم درست كردم كه بعده مدتها با جابر يه شب اروم و تنها داشته باشم.غروب جابر كه اومد خونه وقتي منو ديد تعجب كرد،گفت به به خانوم چه به خودش رسيده،خجالتو گذاشتم كنار رفتم دستشو گرفتم بوسش كردم بردمش بالا تو اتاقمونو........ بعد از مدتها تو اغوش هم لذت برديم،پيش خودم ميگفتم چي ميشد هميشه زندگيمون همينقدر قشنگ بود.

اون شب منو جابر دوبار باهم همخوابي كرديمو به اوج لذت رسيديم،غذا خورديم و خوابيديم،موقع خواب همش ميگفت خداروشكر كه تورو دارم،مرسي واسه امشب واقعا غافلگير شدم.منم از خوشحالي جابر ذوق كردمو تو بغلش اروم خوابيدم.صبح با يه حالِ خوب از خواب بيدار شدمو به كل كاراي خونه رسيدم،بايد دوش ميگرفتم اما بازم اب داغ كردمو تو حياط خلوت خودمو شستم چون جابر نبود و اجازه بيرون رفتن نداشتم.ناهار يه چيز حاضري خوردمو براي شام كه جابر ميومد قرمه سبزي گذاشتم.عصر داشتم چرت ميزدم كه در حياط به شدت بسته شد و جابر وارد شد.....

از صداي در وحشت كردم،فهميدم بازم يه خبريه،جابر از تو حياط عربده ميكشيد شيريييييييييييين شيريييييييييييين.گفتم يا فاطمه زهرا باز چي شده كه اينجور داد ميزنه.فوري رفتم پيش مادرشوهرم.گفتم مادرجان تورو خدا نذار جابر منو بزنه.گفت همينجا كنارم بمون تكونم نخور.جابر اومد داخل گفت زنيكه هرزه مگه من تورو صدات نميكنم؟چرا جواب نميدي؟مادرشوهرم گفت چته خونه رو گذاشتي رو سرت؟جابر از خدا بترس اين دختر از صبح تا حالا پاشو از خونه بيرون نذاشته،هيچ احدي هم وارد خونه نشده،واسه چي عين گرگ زخمي زوزه ميكشي؟بي توجه به حرفهاي مادرش گفت ديروز كدوم گورستوني بودي؟با داييم بهت خوش گذشت؟حسابي براندازت كرد؟تو هم براش عشوه اومدي صداتو نازك كردي باهاش حرف زدي؟ 

من لال شده بودم،عين بيد ميلرزيدم،چشماش داشت از حدقه ميزد بيرون،رگ گردنش متورم شده بود،مثل يه جوجه بي پناه پشت مادرشوهرم قائم شدم.مادرشوهرم گفت تف به روت پسر اخه تو خجالت نميكشي؟داييت نزديكه هفتادسال سنشه!اين چه تهمتاييه كه به اون بنده خدا و اين طفل معصوم ميزني؟درضمن مگه شيرين تنها بود؟منم باهاش بودم،شيرين نميخواست سوار شه من بهش اصرار كردم

جابر گفت اگه عشوه نيومده چرا دايي بايد بياد بهم بگه ماشالله جابر افرين چه زن خانوم و نجيبي داره،چقدر مودب حرف ميزنه،هزارماشالله خوشگلم هست!هااااا؟چرا مامان؟چرا بايد ازش تعريف كنه؟يهو حمله كرد بهم و با لگد افتاد بجونم،مادرشوهرم ريزه ميزه بود زورش به جابر نميرسيد اما نهايت سعيشو ميكرد كه جلوشو بگيره،جابرم وقتي كتكاشو زد برگشت بهم گفت از اين به بعد اگه رو به قبله هم شدي حقي نداري از اين خونه بري بيرون،فهميييييديييييي؟ 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز