صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
نشستی گوشه ی چشمم،ندیدی ذلت مارا
مرا حیران گرداندی و از کوی دلم رفتی
به دنبالت شدم اما، ندیدی مِحنَتِ ما را
تو آزردی دل منرا،من اما عاشقت گشتم
به دور عشق گردیدم،ندیدی سیرت مارا
من از درد دل و ماتم برای تو همی خواندم
تو با بیرحمی و انکار،نخواندی دعوت مارا
شدم مفتون راه تو،شدم مجنون به چشم تو
تو راه خود میرفتی،ندیدی عصمت مارا
من از مهر و وفا بودم،سراسر عشق تو بودم
تو دل کندی و رفتی و ندیدی اُلفَتِ ما را
آنید#