سلام بچه ها من چن شب پیش دراز کشیده بودم دخترمو شوهرم خواب بودن.چشامو بستم باز کردم برقا خاموش بود.. یکمی نور از اتاق خواب میومد تو حال.دیدم ی چیزی مث چوب لباسی قدش ی متر بود سیاه تو اشپزخونه وایساده .بلند شدم نشستم گفتم یا ابلفضل شوهرمو صدا زدم ...دویید از اشپزخونه اومد بیرون نامرئی شد.به شوهرم میگم میگه خواب بودی بخدا بیدار بودم باور نمیکنه ولی انقد خودش ترسیده بود.بعد شب بعدش قران گذاشتم بالا سرمو ی سنجاق زدم لباسم راحت خوابیدم.میگن از سنجاق میترسن.دیشب سنجاق نزده بودم یادم رفت. من ک یادم نمیاد چیشد دیشب ولی شوهرم میگفت پاشدی نشستی گفتی ایناهااا جن جن نشسته رو سر مجسمه ببین ببین افتااددد.میگفت بهت گفتم بخواب خواب می بینی.میگفت باز نیم ساعت بعد پاشدی گفتی وای ایناهاش ایناهاش.من ولی یادم نمیاد اصلن.بچه ها من سر دخترمم همینطوری بودم ولی ن ب این شدت .چیکار باید کنم کسی تجربه ای داره خیلی میترسونن منو میترسم بچم طوری شه