من اهل تهرانم تک فرزند خانواده بودم از بچگی تو ناز نعمت بزرگ شدم همسرم پسرچهارم خانواده است 4تا پسرن با 4تا خواهر من خیلی دختر پر شور شر شیطونی بودم از بچگی مثل پسرا بزرگ شدم تو خانواده ای بزرگ شدم ک همچی برام فراهم بوده تو ناز نعمت بابام حسابدار بانک بود مامانمم خانه دار همسرمم همکار بابامه معاون بانکشون به واسطه دوستی پدرمون من باهمسرم آشنا شدم پدرم از قدیم با پدرشوهرم دوست بودن تو جبهه هم بابام باهم بودن از بچگی با شوهرم رفت آمد هایی داشتیم یه بچه شیطون بازیگوش بود خیلی هم مغرور هیچ وقت اسباب بازیهاشو به من نمیداد خسیس از همون بچگی هم خسیس بود😒😒 نمیذاشت دست بزنم به وسایلش الانم هس😒😒حامد 12سال از من بزرگتر بود من اون موقع 3یا 4ساله بودم ک رفت آمد داشتیم اونم اون موقع ها اونم اونم 17ساله بود کم کم بزرگ شدیم تا من دبیرستانم تموم کردم اونم تازه سرکار رفته بود بااینکه جوون بود اما خیلی پشتکار داشت اهل نماز روزه به شدت نمازی بود ولی من یه وقت میخوندم یه وقت نه همش میگفت کافری تو😒😒خلاصه وقتی ک من داشتم واسه دانشگاه آماده میشدم حامد اومد خواستگاریم اون موقع ها17سالم بود و اون 30یه پسر خوشتیپ جذاب ک همه حسرت داشتنش میخوردن منم خیلی دوسش داشتم از بچگی میشه گفت دیوونه وار میپرستیدمش چشاش نگاهش دیوونش بودم دییونه همچیزش پسری بود ک پول داشت شهرت داشت خانواده داشت در خونده بود ولییییی............... یه چیزی نداشت ک از همه اینامهم تر بود احساس نداشت مردی نبود ک عشق بورزه اون اولین مردی بود ک تو زندگیم اومده بود اولین عشقم عشقی ک بخاطرش جونم میدادم خلاصه من قبول کردمو به اصرار خانواده قرار شد نیمه شعبان عقد کنیم تااون موقع هم نامزد بمونیم تا اخلاقای همو بهتر درک کنیم