حالم خیلی بده احساس میکنم دلم داره پاره میشه تومحیط کارمم هستم همش برای اینکه اشکامو کسی نبینه میرم دستشویی یا بالکن دفتر...
فکرشم نمیکردم زندگی که اونجوری واسش با چنگ و دندون جنگیدم اینجوری بشه من بمونم و یه دختر کوچولو که عاشق باباشه اما باباش میگه براش بهتره که دیگه منو نبینه
من موندم و یه عمر سوالای بی جواب دخترم
من موندم و یه آه که چرا ۶ ماه تمام هیچکس هیچ تلاشی واسه کمک کردن به زندگیم نکرد انگار همه منتظر بودن که به این روز برسیم...
من موندم و یه روز ابریه پاییزی که واسه همیشه تو خاطراتم برام زجر آور باشه...