من اینجا هستم دستای پدرم را گرفته ام...حدودا" چند ماه قبل از اینکه از دنیا برود..آن روز در سکوت کنار هم نشستیم و به طلوع خورشید در میان سبزه ها نگاه میکردیم و لذت میبردیم....ما فقط بدن نبودیم ، ما بدنی بودیم که در بینهایت عشق هست...حقیقت اینه که اَصلا مرگی وجود نداره و جسم فقط یک لباس هست بر وجودِ ما... هنوزم وجودِ پدرم رو حِس میکنم و باهاش قدم میزنم در زیرسایه ی رَحمت خدا...