من اینجا هستم دستای پدرم را گرفته ام...حدودا" چند ماه قبل از اینکه از دنیا برود..آن روز در سکوت کنار هم نشستیم و به طلوع خورشید در میان سبزه ها نگاه میکردیم و لذت میبردیم....ما فقط بدن نبودیم ، ما بدنی بودیم که در بینهایت عشق هست...حقیقت اینه که اَصلا مرگی وجود نداره و جسم فقط یک لباس هست بر وجودِ ما... هنوزم وجودِ پدرم رو حِس میکنم و باهاش قدم میزنم در زیرسایه ی رَحمت خدا...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ندیدنش سخته،نگرفتن دستاش سخته،صداش رو نشنیدن سخته.قربونش برم الهی الان زیر خروارها خاک هست
بله درک میکنم و این دلتنگی برای جسم طبیعیه چون نورِ الهی از طریق جسم ما به این دنیا میتابه...اَما جسم فقط یک لباسه و وجودِ ایشون همیشگی و از بین نرفتنیه که حضورشو میتونید حِس کنید همه جا..
انگار در آستانه ی خارج شدن از ماتریسم یا مثلا به تعبیری باز شدن چشم سوم. ولی یه چیز درونی که نمیدونم ...
درکتون میکنم و میدونم سخته چون نورِالهی درون این جسم ما هست و دلتنگی طبیعیه.....اون چیزی که مقاومت میکنه درونتون باورِ تن و شخص ماست که مقاومت میکنه...