هرچی ب شوهرم میگم دیر ب دیر بریم خونه مادر پدرت قبول نمیکنه
مبریم اونجا مادرش حتی ب خودش زحمت نمبده چراغ روشن کنه میریم تو ظلمات تاریکی بزور لامپ مبزنن... بعد یک ساعت میگه چایی میخورین ؟
اخه پرسیدن داره خب چایی چیه دم کن دیگه
بعدم میره دورترین مبل میشینه یه کلمه هم حرف نمیزنه
بعدم موقع شام میشه میگه ما که شبها شام نمیخوریم ..با اینکه قبلش شوهرم بهش زنگ مبزنه میگه میاییم هیچچج کار نمیکنه