#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و پنجم
بعدم هدیه مامان و منیره خانم دادم .
فرشته اومد کنار و نشست بغلم معلوم بود منتظره به اونم چیزی بدم یه عروسک و یه لباس قرمز براش گرفته بودیم دادم دستش و بغلم کرد کلی بوسم کرد ،از خوشحالی فرشته همگی خوشحال شدیم.
نزدیکای شام بود که مامان گفت سفره بندازیم شام بخوریم گفتم مامان صبر کن رحمانم بیاد گفت باشه منتظر شدیم رحمان و ارباب اومدن .
پاشدم سلام علیک کردم ولی ارباب یجور جوابم داد .
ترسیدم گفتم خدایا چی شده منکه کاری نکردم چرا اینطور جوابم میده .
مامان شام اورد ،یکم کشید جلوش و بی میل قاشق میزد به غذا دیگه کلافه شدم نه میتونستم حرفی بزنم نه کاری کنم هی فقط زیر زیرکی نکاش میکردم.
هی رحمان باهاش شوخی میکرد ولی اون خیلی جدی بود دیگه همه متوجه تغییر رفتار ارباب شده بودیم که خانم بزرگ گفت یوسف جان چیزی شده چرا پکری.
گفت نه چیزی نیست من میل ندارم ،ببخشید میرم بیرون هوا بخورم یکم.
وای تو دلم اشوب بود همش میگفتم نکنه کاری کردم حرف بدی زدم که ارباب اینطور شده .
اصلا نفهمیدم غذا چی خوردم .
بعد اینکه سفر جمع شد رفتم کنار. پنجره دیدم ارباب نشسته کنار تنور .
از رحمان خجالت میکشیدم ولی خیلی دوست داشتم برم پیش ارباب و ازش بپرسم چیشده .
دلم زدم به دریا گفتم نهایتش بعد اینکه اومدم خونه میخواد دعوام کنه .
رفتم چای ریختم و با سینی رفتم سمت حیاط ،جالب بود کسی چیزی نگفت بهم .
سینی گرفتم جلو ارباب گفتم بفرمایید ،گفت میل ندارم مرسی.
سینی گذاشتم کنارش و رفتم اون طرف واستادم گفتم خوبید ارباب چرا امروز یجوری شدین .
اتفاقی افتاده من کاری کردم که از دستم دلخورید حتی حاضر نیستین به روم نگاه کنید.
ارباب بخدا من کاری نکردم خودتون میدونید و بهتون قول دادم هر اتقاقی افتاد بهتون میگم.
بخدا امتحانم خوب دادم اونجام حرفی نزدم فقط خواستم نمره امتحانم بدونم که اونا گفتن به شما میگن.
ارباب توروخدا بگید چرا ناراحتین.....
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و ششم
انقدر من اسرار کردم که ارباب بگه چرا امروز اینطوره ولی فایده نداشت.
اصلا حرفی نزد تا خانم بزرگ اومد و با هم رفتن.
منم برگشتم خونه و جا انداختیم و خوابیدیم .
صبح رحمان میخواست برگرده شهر بخاطر همون زود خوابیدیم تا صبح راحت بیدار بشه و خواب نمونه.
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم رحمان اماده رفتن بود اومد خداحافظی کرد و گفت حرفای دیروزمون بین خودمون بمونه گفتم چشم خیالت راحت داداش .
رفت با مامان خداحافظی کنه که شنیدم به مامان گفت دیروز موضوع خواستگاری شیرین به ارباب گفتم قرار شده نظرش بگه بهتون ،مامان گفت باشه پسرم خدا خیرت بده باید این دخترم سرسامون بدیم دیگه تا الانش هم خیلی دیر شده.
تو دلم گفتم وای نکنه ارباب دیروز به خاطر حرف رحمان ناراحت بوده .
اون روز رحمان رفت و خانم بزرگم نیومدپیشمون از اربابم خبری نشد دو سه روز گذشت ولی خبری از ارباب و مادرش نشد .
مامان گفت خیره الان چند روز خانم بزرگ نیست حتی اربابم ندیدم.
گفت اره مامان بیا بریم یه سر بزنیم شاید خدایی نکرده حال ندار باشه خانم بزرگ.
قرار شد بعد از ظهر مامان یکم کلوچه بپزه و بریم پیش خانم بزرگ و سر بزنیم بهش.
کارامون کردیم و غروب با مامان و منیره خانم رفتیم سمت اتاق خانم بزرگ داخل عمارت که شدیم از خدمه سراغ خانم بزرگ گرفتیم.
خدمه گفت دو روز با ارباب رفتن شهر فکر کنم فردا میان.
گفتیم خیر باشه چرا یهو رفتن ،خانم بزرگ حالشون خوب بود که.
خدمه گفت بعله حال خانم بزرگ خوب بود ارباب گفت کار داریم میریم یکی دو روزه میاییم.
هممون تعجب کردیم مامان گفت ایشالا خیره .
برگشتیم خونه و فکرم کلا بهم ریخته بود اون از حال روز ارباب اینم از یهو رفتنشون به شهر....
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و هفتم
مامانم گفت برگردیم این جا موندن فایده نداره معلوم نیست کی بیان.
قدم زنان داشتیم می رفتیم سمت اتاقمون که نگهبان با فریاد گفت ارباب اومدن.
خوشحال شدم به مامان گفتم بریم سمت درب ورودی برای استقبال.
گفت باشه بریم .
تا ما رسیدیم اربابم وارد عمارت شد وقتی ما رو دید ماشین واستاد و پیاده شد ،اومد سمت ما.
ارباب گفت چرا شما زحمت کشیدین اومدین، منیره خانم گفت این درسته پسرم بی خبر بری این چند روز نمیدونی چقدر نگرانت بودم گفت ببخشید یک دفعه شد بعدم من گفتم که بهتون خبر بدن میرم شهر .
مامان گفت ارباب خانم بزرگ چطوره خوبن خیلی نگرانش شدیم گفتیم خدایی نکرده احوالشون ناخوش شده.
گفت نه خوبه مامان نوبت دکتر داشت منم یکم کار داشتم شهر دیگه مجبور شدیم دو سه روز بریم برگردیم.
مامان گفت باشه پسرم برید استراحت کنید تو راه خسته شدین ،کلوچه های دستشو داد گفت اینو درست کردم بفرمایید.
ارباب گرفت و خداحافظی کرد و رفت .
یکی دو روز بعد بود که حال و هوای عمارت مثل قبل نبود همه دنبال کار بودن و این طرف اون طرف میدوییدن.
به مامانم گفتم خیره نکنه خبریه.
مامان گفت چند وقت پیش خانم بزرگ گفت میخوام ارباب سروسامون بدم شاید بخاطر همونه.
نمیدونم چرا دلم گرفت ناراحت شدم ،اصلا دست خودم نبود ولی شنیدن ازدواج ارباب حالم بد کرد.
گفتم همونه بهم بی محلی کرد و چند وقت نیومده حالم بپرسه، عیب نداره ایشالا خوشبخت بشه.
این حرفا میزدم ولی اصلا از ته دلم خوشحال نبودم.
همون روز شبش خانم بزرگ اومد پیش ما با یه بقچه دستش.
بقچه باز کرد و یه پیراهن خیلی قشنگ داد بهم گفت این مال توعه گفت برای چی این خیلی گرونه، گفت تو برای من روسری خریدی منم برات اینو خریدم بهت هدیه بدم مگه بده،گفتم نه خیلیم عالیه دستتون درد نکنه.
به مامان و منیره خانم و فرشته ام هدیه داد.
موقع رفتن گفت فردا شب یه جشن خانوادگی داریم شام بیایید پیش ما .
مامان گفت خیر باشه خانم جان......
لطفا هرموقع بقیه اش رو گذاشتی منرو هم لایک کن ،فدات
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و هشتم
خانم بزرگ گفت خیره ایشالا، منتظر تونم زودتر بیایید این لباس نوهاتونم بپوشید دوست دارم تو تنتون ببینم.
خانم بزرگ رفت و منم پاشدم لباسم پوشیدم وای خیلی قشنگ بود یه لباس کار شده محلی رنگ صورتی با دامن بلند.
هی خودم تو اینه نگاه میکردم ،میچرخیدم با دامن بلندم.
ولی وقتی دوباره یاد حرف خانم بزرگ و مامانم افتادم بازم ناراحتی اومد سراغم نشستم یه گوشه و تو دلم گفتم من فردا نمیرم اصلا از دست ارباب ناراحتم چرا من همه چی بهش میگفتم ولی اون بهم نگفت که میخواد ازدواج کنه.
مامان اومد گفت چیشده شیرین با این لباس چرا نشستی پاشو عوض کن خرابش نکن فردا میخوای بپوشیش.
گفتم چشم هر کاری کردم به مامان بگم نمیام نتونستم.
لباسا عوض کردم و سرم گذاشتم رو بالش، اصلا دست خودم نبود همش یاد اون صحنه ای افتادم که خودم انداخت بغل ارباب و گریه میکردم اونم منو به اغوش کشیده بود .
دوست نداشتم فردا شب برسه ولی بر خلاف میلم مثل برق و باد اون روزم به شب رسید .
هوا تاریک داشت میشد که رحمان اومد تعجب کردم رحمان چرا این موقع اومد .
گفتم داداش خیر باشه این موقع اومدی گفت امتحان داشتم امروز ارباب دعوتم کرده بود مهمونی خودم به زور رسوندم .
پاشید اماده بشید تا دیر نشده بریم.
همه اماده شدیم و قدم زنان رفتیم سمت عمارت.
اصلا دلم راضی به رفتن نبود ولی چاره نداشتم و نمیتونستم نه بیارم .
جلو ساختمان سرم بردم بالا تو ایوان دیدم خانم بزرگ و ارباب منتظر واستادن .
وارد شدیم و به دعوت خدمه ها رفتیم بالا پیش خانم بزرگ و ارباب .
از ناراحتی زیاد یه سلام خشک و خالی دادم و سرم اصلا بالا نیاوردم .
خانم بزرگ گفت چقدر قشنگ شدی شیرین جان ،گفتم ممنونم.
یکم نشستیم و پذیرایی شدیم تا موقع شام رسید رفتیم شام خوردیم و بعد شام دعوتمون کردن اتاق مهمون .
وقتی وارد اتاق شدیم صدا ساز و اواز پر شد تو گوشم.
چیزی که میدیدم اصلا باور کردنی نبود همه متعجب داشتیم اتاق نگاه میکردیم که ارباب.....
رمان خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگ# ی واقعی یک دختر
پارت هفتاد و نهم
اصلا حواسم نبود به اطرافم داشتم اتاق نگاه میکردم که یه سفره عقد مجلل چیده شده بود و صدا ساز میومد و خدمه ها با لباسهای قشنگ یه گوشه واستاده بودن و گل و نبات و نقل دستشون بود.
یهو با صدای ارباب به خودم اومدن وقتی جلوم نگاه کردم دیدم ارباب جلوم واستاده و یه جعبه دستش که اورد سمتم.
چشمام باز بسته کردم انگار داشتم خواب میدیدم .
که ارباب گفت با اجازه همه بزرگا جمع شیرین بانو شما با من ازدواج میکنید؟
به اطرافم نگاه کردم دیدم مامان و رحمانم مثل من تعجب کردن .
خانم بزرگ اومد کنارم و گفت دخترم جواب بده .
سرم چرخوندم سمت رحمان دیدم چشمهاش پر شده از اشک، خانم بزرگ رد نگاهم گرفت و گفت رحمان جان خواهرت منتظره اجازه شماست.
رحمان گفت خانم بزرگ هر چی شما بفرمایید من خیلی کوچیکتر از این حرفام که بخوام اجازه بدم .
مامان گفت دخترم خوشبخت بشی کی بهتر از ارباب.
سرم اوردم بالا و برا چند ثانیه با ارباب چشم تو چشم شدم .
دوباره ارباب جعبه انگشتر باز کرد و گرفت جلوم گفت میدونم از دستم دلخورید ولی دوست داشتم غافلگیرتون کنم الانم اگه جوابتون مثبته لطفا این انگشتر رو از من قبول کنید.
چشمهام بستم از خجالت دستم میلرزید .
دستم بردم سمت جعبه و انگشتر رو برداشتم صدا دست زدن بلند شد .
رو سرمون گل و نقل میریختن ،همه خوشحال بودن.
خانم بزرگ اومد جلوم و گفت خوشحالم که قبول کردی ،خوشحالم که قبل مرگم پسرم سروسامون گرفت ،الهی خوشبخت بشید.
خانم بزرگ دستم گرفت و برد نشوند پای سفره عقد و گفت بگید عاقد بیاد.
همش نگاه به مامان و رحمان بود از خوشحالی اشک تو چشماشون حلقه زده بود.
خودمم دلم گرفت هم از خوشحالی هم بخاطر نبود پدرم .
خیلی حس عجیبی بود اون لحظه هممون شکه شده بودیم .
عاقد اومد و شروع کرد به خوندن ،من فقط نگاهم پایین بود که خانم بزرگ اورد یه گردنبند خیلی بزرگ و سنگینی انداخت گردنم و گفت مبارکه.
بعد اون منیره خانم اومد کنارم و گفت خوشبخت بشید انشالا .
شیرین جان بعله بگو دیگه همه منتظریم.
گفتم با اجازه مامانم و داداشم بعله.......
#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هشتاد
و از اون لحظه من شدم زن قانونی و شرعی ارباب.
وقتی بعله گفتم مامانم اومد بغلم کرد و باهم گریه کردیم خیلی دلم گرفت بود انگار قرار بود برا همیشه خانوادم نبینم که همچین با مامانم اشک میریختیم.
خانم بزرگ اومد گفت خواهر چرا گریه بخدا نمیخوایم دخترتو ازت جدا کنیم همینجا پیش خودمون میخوان زندگی کنن.
مامان گفت میدونم اشک شوقه خوشحالم بچم داره خوشبخت میشه بعد کلی سختی کشیدن.
اون شب تا نزدیکای صبح صدای بزن بکوب کل عمارت گرفته بود نزدیکای صبح بود که خانم بزرگ دستم گرفت و گفت بیایید بریم اتاقتون بهتون بشون بدم .
بعدم تو جمع اعلام کرد سه شبانه روز برای پسرم و عروسم تو همین عمارت جشن میگیریم فردام کل دهات دعوت میکنید عروسی یوسفم ناهار بخورن.
بعدم بهمون اشاره کرد که بریم پشت سرش.
یه نگاهی به مامان و رحمان کردم که گفتن برو .
منم پشت سر خانم بزرگ راه افتادم .
ما رو برد سمت یه اتاق که به گفته خودش بزرگترین اتاق عمارت بود در باز کرد و گفت بیایید داخل انقدر اتاق خوشگل شده بود که نگو تمام اتاق تزئین شده بود گفت و اینجا میتونید زندگی مشترکتون شروع کنید .
بعدم خداحافظی کرد و رفت .
خیلی برام سخت بود تنها شدن با ارباب از خجالتم سرم کلا پایین بود .
احساس کردم که اربابم معذبه ،اومد سمت گفت شیرین جان....
اگه اذیت میشی من میرم تو اون اتاقم تو راحت باش اینجا.
دست و پام گم کردم گفتم نه نه نرید فکرای بدی میکنن راجبم.
گفت از الان تو زن من هستی و هیچ کس حق نداره پشت سر تو حرفی بزنه و تو اذیت کنه .
رفتم نشستم یه گوشه که صدا در اومد خدمه برام لباس اورد و داد دست ارباب و گفت این لباسها خانم بزرگ دادن بیارم برای خانم کوچیک .
ارباب لباس ها رو اورد و گفت میتونی لباس هاتو عوض کنی میدونم خیلی خسته ای و دوست داری زودتر بخوابی .....
خانوما اینم از ۱۰پارت دیگہ...امیدوارم از خوندنش لذت ببرید...شب اگ تونستم بازم میزارم فقط لطفا اینجا هرکی ک میخاد بخونه بقیشو بگه تامن لایکش کنم یا تگش کنم که متوجه بشه...
💙💙💙💙😘
مرسی عزیزم😘❤
لطفا منو لایک کنین
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
