#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت بیست و هفتم
مامان صدا زد بدووویید دیگه دیر میشه .
سریع ساک هامون برداشتیم و از در اومدیم بیرون تو کوچه یکی رحمان صدا زد برگشتم دیدم عباس اومد جلو و سلام داد گفت داداش داری برمیگردی ،رحمان گفت اره دیرمون شده تا ماشین روستا نرفته باید برسیم گفت رحمان ننه گلنار گفت ادرس خونتون بده برا چهلم پدرت بیاییم .
رحمان سریع یه کاغذ خودکار از ساکش دراورد و ادرس نوشت و داد خداحافظی کردیم و رفتیم.
غروب بود رسیدیم روستا تا خونه پیاده رفتیم مردم روستا خیلی بد نگاه میکردن و متوجه میشدم دارن پشت سرمون حرف میزنن.
فقط دوست داشتم راه زودتر تموم بشه و برسیم خونه تا هیچ کدوم مردم نبینیم .
جلو در از تو ساک کلید در اوردم دادم رحمان تا در باز کرد همسایه روبروییمون اومد بیرون وای یهو دلم ریخت گفتم الان حرفی بزنه چی ،سلام علیک کرد به مامانم تبریک گفت و رو به من گفت شیرین دخترم یه لحظه میای اینجا کمکم کنی نگاه مامان کردم با سر اشاره کرد برم .
رفتم داخل حیاط گفتم خاله بعله کارتون چیه ،گفت من چند روز پیش رفتم خونه عمت خیلی تعجب کرد از رفتنم ولی خوب چون بهت قول داده بودم مجبور شدم دروغ بگم رفتم تو حیاطشون نشستم یه چای خوردم عمت یه حرفایی زد ولی نمیدونم گفتنش درسته یا نه ولی طبق رسم قدیمی باید خون جوانشون پس بگیرن یا به خونبس رضایت بدین .
قلبم هوری ریخت گفت نگران نباش دخترم خدا بزرگه گفتم چی خدا بزرگه زدم زیر گریه تا اومدم درباز کنم برم گفت از همسایه ها شنیدم خواهرت باردار بوده ولی انقدر شوهرش و عمت اذیتش کردن که بچش سقط شده راست یا دروغش نمیدونم ولی شوهرشم میگن بدجور معتاد شده هر روز خونشون جنگ و دعواست .
برگشتم گفتم خاله خبرخوب دیگه ای نمونده بهم بدی دیگه من برم .
گفت خودت خواستی من برم خبر بگیرم اینم جای دستت درد نکنه ببین بخاطر کی من دروغ گفتم اصلا شما حقتونه هرچی پشتتون بگن برو بیرون از خونه من با اون برادر قاتلت که جون دسته گل مردم رو کشت.
در محکم کوبیدم و اومدم بیرون اشکام پاک کردم رفتم خونمون، تا رحمان دید گفت چیشده گریه کردی گفتم نه خاک رفت تو چشمم میسوزه....