مادرم مریضه از دیسک کمر گرفته تا سرطان
با عصا راه میره و کاراشون نمیتونه انجام بده خواهرم حمومش میبره
من یکسالو نیمه ازدواج کردم
از وقتی ازدواج کردم خودش و بابام و دوتا داداشامن
بچه ها معلوم نیس چشه تو این چند سال با پیراهن تنش نمیسازه
همه رو نفرین میکنه همش گیر الکی میده ب همه
همش میگه تنهام چون هچکی پیشش نیس از صب تا شب تنهاس شبا داداشم و بابام میان خونه