
چه بی هدف نفس می کشم
امید بازگشتت هر روز و هر ساعت کم رنگ تر می شود
حساب کرده ام درست نود و سه روز است که رفته ای
یعنی نود و سه روز و شب است که صدایت را
نشنیده ام
یعنی صد و هشتاد و شش بار دوستت دارم به من
بدهکاری و بی شمار بوسه...
پاییز هر لحظه نزدیک تر می شود و تنهایی ام وسیع تر
یادت می آید هر سال این موقع با چه شوقی منتظر
آمدنش بودم تا اولین روزش را با تو و برای تو جشن
بگیرم
می گفتی پیرمردها جشن تولد را می خواهند چکار؟
و من بیشتر حریص می شدم که دور از چشم تو
برایت زیباترین هدیه را بخرم و به یاد ماندنی ترین
شب را رقم بزنم
همیشه مرا تا نیمه های شب منتظر می گذاشتی
و بی توجه به شادی کودکانه ام
مثل هر شب با یک شب بخیر ساده می گذشتی
از شور و شوق عاشقانه ی من
فردا اخم هایم را که می دیدی طوری از دلم در می آوردی
که انگار هیچوقت از دستت ناراحت نبودم
من زیادی عاشق بودم که ندیده می گرفتم بی تفاوتی ات
را یا تو خیلی ماهرانه راه های قلبم را بلد بودی؟
آخرین بار که برایم هدیه گرفتی یادت هست ؟
آخرین جشن تولدی که برایم گرفتی کیکی که خودت
درست کرده بودی آخ که چه خوردن داشت اما
تو آن شب رفتی که بالای سر بیمارانت باشی
و من چقدر حسودی ام شد حتی به بیماری که برای
نفس کشیدن تقلا می کند اما تو بالای سرش
هستی ...
نصف شب که آمدی دلم می خواست قهر باشم
اما مگر می توانستم صدایت را بشنوم و جواب ندهم
تو آن شب گریه کردی "مرا ببخش فرشته که باز
دیر رسیدم" دلیل گریه ات را من اما دیر فهمیدم
تو می دانستی قرار است بروی
می دانستی و چند ماه قبل تر به حال تنهایی من
گریه کردی...
من اما هنوز در آستانه ی خزان منتظر بازگشتت
ایستاده ام.... 🍁🍁🍁🍁
《دختر بارونی》