در شبی تاریکم و تنها نشستم بیقرار
خیره ماندم با نگاهم برسرابی پرغُبار
رفتهای از روزگارم ، دل اسیرِ ماتم است
از خیالاتم گذرکن گاه گاهی بی گدار
لحظهای غرقِ سکوتم ، لحظهای طوفانیام
حالِ من وابسته بر باران شده مثلِ بهار
می برم آهِ لبم را تا به عرشِ آسمان
تا غمم را صبری دهد آرامشِ پروردگار
مینویسم نامهی نفرینِ خود بر روزگار
شعرهایم بعد مرگم بر تو مانَد یادگار
حسرتِ چشمانِ عاشق تا ابد یک واژه شد
اِنتظار و اِنتظار و اِنتظار ...
💎💎💎💎