
سپهر چشم من خسته دل چه بارانی ست
به دور خیمه علمدار در نگهبانی ست
شبی دگر ز سفر مانده جمعمان جمع است
فضا صمیمی و این شام شام پایانی ست
فضای سینه ام آکنده است از غم دوست
ز فرط عشق برادر به دل دگر جا نیست
یکی کفن به تن و دیگری حنا بسته
بساط عشق مهیا برای مهمانی ست
هراس و هول گرفته دل مرا ،آری
هوای دیده ی زینب عجیب طوفانی ست
برای آنکه نبیند حسین حال مرا
به زیر چادر من گریه نیز پنهانی ست...