چشمام با پیامتون خیس شد
من مشکل کاری ندارم
مشکلم بیماریمه که خدا تکلیفمو مشخص نمیکنه
دیگه دام برای خودم نمیسوزه
برای اطرافیانم میسوزه که فقط دارن منو با درد میبینن
به جایی رسیدم که جلوی پدر و مادرم گفتم از همسرم میخوام بدون اینکه من متوجه بشم توی غذام سم بریزن، چون دیگه نمبتونم درد و تحمل کنم
هم پدرم گریه کرد و هم مادرم
من هیچ وابستگی به دنیا ندارم
با اونکه میتونم یه زندگی عالی داشته باشم ، ترجیح دادم ساده ترین زندگی رو زندگی داشته باشم
همیشه از خدا خواسته بودم یه تن پوش برای پوشاندن بدنم و غذایی که سیرم کنه بهم بده ولی درد از وجودم بره
ولی خدا صدامو نشنید
کم آوردم
شدیدا کم آوردم
ببخشید که تاپیک و از مسیر خارج کردم