
سوئیچ موتورمو تابی رو هوا دادم و راه افتادم سمت نمیکت همیشگی
با دیدن دختری که اونجا بود قدمام سست شد
دلم میخواست عین همیشه تنها باشم
اما این بار شانس باهام یار نبود
چاره ایی نداشتم ...
با کمی فاصله از دخترک نشستم رو نیمکت
خیره شدم به برگای زرد و نارنجی زیر پام
یکم بعد زیر چشمی نگاهش میکردم
چشمای ابیش یه جور عجیبی بود
انگار یه غمه کهنه توش موج میزد و دریای چشماشو طوفانی میکرد
یهو برگشت سمتم و مچمو گرفت
هول شدم و با دستپاچگی به رو به روم خیره شدم
یکم همونجوری نگام کرد و شروع کرد به حرف زدن
+میدونی ...عمر هندزفریای من یک هفتس
با گیجی نگاش کردم و گفتم : چرا یک هفته؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد
با هوای ابری چشماش زل زد تو چشمام و گفت
+ اخه هر شب خیس میشن ... میسوزن
سرمو انداختم پایین ، طاقت نداشتم ابی چشماش و ببینم
با همون سر پایین ازش پرسیدم ...
_خوب چرا خیسشون میکنی ؟
جوابش حیرونم کرد
+اگه تو هم شب عروسیت میرفتی سرد خونه دیدن عشقت ..... صورت سفید و خواب عمیقشو میدیدی .....
هرچی صداش کنی و جانمشو نشنوی......
با دستای خودت پارچه ی سفید و مینداختی دورش .....خاک میریختی رو تموم زندگیت ........
عمر هندزفری های توام یک هفته میشد............!!!
^^^^الیاس^^^^^💎