نشستهام به تماشایت💛
حواسم به کلمات نیست...
پرت شده به دو ماهی رها شده روی لبهات💜
اقیانوس میشوم، بیتاب
ماهیها اما خو کردهاند به خانهشان،
به برکهی کوچک لبهای تو♥️
و همانجا دارند آواز میخوانند!
دستم را میزنم زیر چانهام
و خیره میشوم به عاشقانههای آن دو ماهی کوچک خوشبخت.
پلک نمیزنم.
حرفهایت دارد تمام میشود.
از بین همهی کلمات،
از رفتن بیشتر از همه میترسم!
میدانی و باز میگویی...
ماهیها هم میترسند!
آرام میگیرند کنار برکه.
پلک میزنم.
رود کم عمق آبی سرازیر میشود روی گونههایم.
دوباره چشم میدوزم به لبهایت.
تو ساکتی.
ماهیها به خودکشی فکر میکنند
و من دارم برایشان مرثیهای از دریا میخوانم!
از خانهشان، از رفتن...
از روزی رفتن...
🌙💙