میگه :
یه چایی دیگه بریزم برات ؟
میگم :
چایی نمیخوام بیا بشین روبروم که کمه وقتم!
سکوت میکنه ؛ همیشه سکوتاش مضطربم میکنه ...
نگاهش میکنم با خودم میگم مگه چقدر میشناسمت که انقدر آرومم کنارت ؟
میگه : با ایننگاه کردنات یاد اولین باری افتادم که چشماتو دیدم ...
دستاش میلرزه
لبخند میزنم
میگم:
اولین باراهمیشه یاد آدم میمونه. بلند میخندم
میدونه هر وقت عصبی امبلند تر میخندم ...
نگاهش رو از رو صورتم بر نمیداره
میپرسه:
آخرین بارا چی ؟
لعنتی ...
میدونستم میرسیم اینجا ... :)