امروز بیست روزه ندارمش
دیشب رفته خواب برادرزاده ام مامانمو بغل گرفته بوده گریه میکرده و نگرانش بوده
مامانم دوازده سال پرستاری پدرم رو انجام داد حاضر بود خودش بره سرای سالمندان ولی برای بابا پرستاربگیره داخل خونه
بابام هم مهربون بود ۵۷ سال باهم زندگی کردن جز احترام و محبت با مامانم برخورد نکرد نه دعوایی نه سر و صدایی فقط میگفت جانم عزیزم گل قشنگم
این روزها مامانم تنهاست من شهر دیگه ای هستم تمام سعیمو دارم میکنم که مامانم رو بیارم پیش خودم و براش نزدیک خونه مون خونه بگیرم
ولی میدونم بابام نگرانشه که اینطور اومده خواب برادرزاده ام