زنداداشم مث ابجیم بود با همه بدیاش تحمل میکردم چون از ته قلب دوسش داشتم!
تا همین چند ماه پیش که این یکی داداشم عروسی کرد!اومد سر یه قضیه های مزخرف با داداشم دعوا کرد جلو ابجیم و شوهرش اومدبمن چرتو پرت گفت که اره روانیه عقده ایه فلانه!در صورتی ک من هیچ گناهی نداشتم کرج خونه عمم بودیم این و داداشم نشسته بودن بعد اینا تشک و پتوهاشونو جوری چیدن ک فقط یه تلنگر لازمه تا بیاد پایین عمم هم پیره من تشک هارو جم میکردم هرصب!خلاصه دستم خورد ریخت رو داداش خودم اینم من از اتاق اومدم بیرون هرچی از دهنش در اومده گفته بوده بمن جلو ابجیمو داداش بی غیرتم که مصلا به من برسونن!فرداش حرکت کردیم سمت خونمون از کرج تا اینجا ۶ ساعت راهه چون این تحفه خانوم حاملس من یه کوله بزرگ سنگین پر لباسو ۶ ساعت ازین ماشین ب این ماشین کشیدم اخرش نگف دستت درد نکنه اون دوماه بخاطر شغل شوهرش خونمون بود ما کلا ۲ روز رفتیم خونش سنگینم نیست ۳ ماهشه من خیلی گشنم بود گفتم وای مامان گشنمه برگشت گف چقد غر میرنی هرچی میخای برو درست کن بخور نمیدونم فلان فک میکنه وظیفشه ما کلفتیشو کنیم سنگین نیستااااا دست ب سیاهو سفید نمیزنه مامانم وقتی با اون یکی زنداداشم میره بیرون چون اوایل عروسیشونه پولی ندارن مثلن میگه اینو بخر اونو بخر پول نداری من حساب کنم رفته ب ابجیم گفته ما داریم از بی لباسی میمیریم مامانت هی ب عروسش اصرار میکنه اینو بخرم اونو بخرم حالا ما هیچی اون اصن خیلیییی نفهمه درک نمیکنه یه شوهر داره ما نباید هی براش خرج کنیم دست تو جیبش نمیکنه بخدا یک سالو نیمه عروسی کردن بابای من با اون سنش همچیشونو خریده از لباس بگیر تاااااا هرچی ک لازمه!انقد ازش طلب داریم بش میگیم بده پول نیس خرجی میگه نون بربری بخورین منم شرو کردم ب فش دادن میخاد ماشین بخره اما پول مارو نمیده