من 6 ساله ازدواج کردم و بزرگترین مشکلی که داشتم شاید بشه گفت فرق گذاشتنای خانواده شوهرم بین من و جاریم بود که غرغرشو به شوهرم میکردم رابطه جنسی خوب و زیادی داشتیم و من واقعا عاطفی و حمایتی حتی مالی وقتی زمین خورده بود دریغ نکردم ما عاشقانه ازدواج کردیم و واقعا باور داشتم اونم عاشقمه بعد از تولد دخترم اوضاع عاطفیمون یه ذره بهم ریخت چون من مجبور بودم خیلی به بچه برسم و بی تجربه بودم البته همسرم هم گاهی کمک میکرد و عاشق دخترمون بود و رابطه جنسیمون هرچند کمتر شده بود اما حداقل هفته ای یکبار بود تا اینکه نزدیک یکسالگی دخترم حس کردم شوهرم رفتارش سرد شده شروع کردم به بیشتر محبت کردن اما فرقی نکرد شروع کردم به کتاب خوندن و تلاش برای رابطمون اما اون همکاری نمیکرد نشونه هایی میدیدم میگفت ذهنت خرابه و ... کاش همون موقع رفته بودم مشاوره
تجربه شماره یک: وقتی حس میکنین مشکلی تو زندگیتونه حتما حتی شده تنهایی برین مشاوره
شوهرم رابطه جنسیشو با من کم کرد اما هنوز کمک میکرد تو کارها و با دخترمون خوب بود منم هرچند احساس خلا عاطفی میکردم یه جورایی شرایط رو قبول کردم و باور کرده بودم که حساس شدم و بیشتر رو پیشرفت شخصیم و اعتماد بنفسم و... کار کردم (که تصمیم خوبی بود)
یک هفته پیش قرار بود بریم خونه مادر همسرم چون شب بعدش همسرم قرار بود بره ماموریت
همین که نشستم تو ماشین و شوهرم رفت ساک بچه رو که جا گزاشته بودم بیاره خواستم از داشبورد فلش رو درست کنم گوشی دوم همسرمو دیدم و انگار خدا میخواست که همون لحظه واتساپش پیام اومد که چی شدی
و عکس پروفایلش یه خانم بود شوهرم اومد و گوشی رو تو دستم دید دستام میلرزید اونم رنگش پرید گفت فرزانه توضیح میدم گفتم فلانی کیه (فامیل الکی که سیو کرده بود) گفت توضیح میدم فقط گوشی رو بده گوش رو گزاشتم تو کیفم گفتم هروقت توضیح دادی گوشیو میدم اما الان میریم خونه مامانت چون همه منتظرن
حالا داشت خون خونمو میخورد ولی نمیخواستم جلو بچه ری اکشنی نشون بدم توراه شروع کرد توضیح دادن که معلوم بود داره دروغ میگه ولی الکی گفتم باشه بعدا حرف میزنیم چون داشتم میترکیدم و نمیخواستم بچه تو ماشین اذیت بشه یا فعلا کسی بفهمه تا نفهمیدم چی به محض اینکه رسیدیم خونه مادرشوهرم به دوستم پیام دادم و جریان رو گفتم اونم دختر عاقلیه و کلی نصیحتم کرد که آروم باشم و حرفاشو بپذیرم فقط بگم دفعه بعد قبلش بگو که من اینجوری بهم نریزم چون گفته بود دوستش از گوشیش استفاده کرده (یعنی دروغ اینقد تابلو)
قرار شد فردا برم پیش مشاور
شماره اون خانم رو برداشتم و شب موقع برگشت حرفای شوهرمو پذیرفتم و گفتم باید قول بده چیزی رو ازم مخفی نکنه و اون سیمکارتشو شکست مثلا برای جلب اعتماد ولی من میدونستم برای لو نرفتن بیشتره و من گفتم پس گوشی رو هم بزار کنار اونم ریست فکتوری کرد گزاشت تو خونه
تجربه دوم : با آرامش برخورد کنین تا کنترل اوضاع از دستتون در نره و بتونین درست تصمیم بگیرین
حالم بد بود و نتونستم تا صبح صبر کنم خواب که بود گوشیرو ریکاوری کردم و دوتا عکس از این خانم پیدا کردم که نیمه لخت بود اونارو رو گوشیم ذخیره کردم و صبح هم به بهونه سرکار رفتن زودتر از خونه رفتم بیرون
تجربه سوم : اینکارو نکنین دیدن اینجور چیزا فقط بیشتر آدمو داغون میکنه و اگه میخواین برگردین به زندگی بعدا خیلی سختتره اینارو مشاور بهم گفت
من صبح با اون خانم هم صحبت کردم اول کتمان کرد اما وقتی با محبت و آرامش باهاش حرف زدم جواب داد همه آدما اگه با همدلی و محترمانه جواب میده ما همه یه آدم خوبی تو وجودمون داریم
تجربه چهارم: اگه میخواین واقعیت رو بدونین و با طرف سوم حرف بزنین طرف رو سر لج نندازین فکر کنین دوستتونه که وارد زندگی یکی دیگه شده