بابام اینا از شروع کرونا دو هفته خونه ما بودن. قبلشم یه ۳ _۴ روزی هفته قبلش بودن. البته دلیلش خرید یه باغ بغل باغ ما توی شهر ما بود.
بعد که کرونا شایع شد همش گفتن بریم تهران خونه بابام بمونیم همگی. تا آخر عید. من همش مخالفت کردم و برای اینکه از من دلخور نشن به شوهرم گفتم تو مخالفت کن که نریم اونجا. آخه خونه خودمون راحت تریم.
ولی شوهرم ادای دامادای خوبو در میاورد. و گفت چشم. من بخاطر شما فدرا رو راضی میکنم و قول میدم تا ۱۳ بمونیم.
منم اینجوری🤤😤😤😲😲😲😭😭😭😭😭
الان از ۲۶ اسفند تا حالا خونه بابام هستیم.
برخلاف پذیرایی خیلی خوب و صمیمی شوهرم. مامانم داره آبرومو میبره. غذا همش آش سوپ کوکو. اصلنم به شوهرم تعارف نمیکنه. صبحانه خدا شاهده ما براشون همه چیز سر سفره میگذاشتیم. عسل. پنیر و کره. گوجه خیار نیمرو. هر روز! اونوقت مامانم اگه عسل بیاره من نیمرو واسه دخترم درست کنم اون عسل رو زودی جمع میکنه که ما نخوریم. بعد بابامم میفته روی نیمرو.
خدا شاهده یه قاشق نیمرو ته ماهیتابه مونده بود همه کشیدن کنار بعد مامانم میگه اینو بخور حیفه😢
اگه غذایی یه قاشقم بمونه توی ظرف در دار میریزه واسه بعد!!!! دور نمیریزه!
نمیدونم چرا اینطوری شده. بخدا آبرو نذاشته برام.
واسه عید آجبل خریده بودن الان توی این سه هفته یه بار برامون نیاورده!
شوهرم خیلی مهمون نوازه. کم نمیذاره. حالا به زبون داره تیکه بهم میندازه مسخره ام میکنه.
میگه بدبختی. توسری خوری
دارم دق میکنم
راه ها رو بستن نمیتونم در برم