2777
2789

پارت ۴۹۳


صدای کارگرا و ماشینی که برای بردن اسباب و اثاثیه ی زهره و داوود اومده بودن توی حیاط پیچیده بود

انگار یه غم بزرگی توی دلم نشسته بود

توی این چند سال خیلی به زهره عادت کرده بودم

یه نگاه به ابوالفضل که مشغول بازی با دایان بود انداختم


بعداز رفتن ابوالفضل دایانم تنها میشد .


دلم طاقت نیاورد درو باز کردم آروم آروم رفتم توی حیاط

تقریبا همه ی وسایل ها رو گذاشته بودن پشت ماشین


داوود تا چشمش به من افتاد گفت :  خانم جان خوبی و بدی هر چی از ما دیدی حلال کن

ما دیگه رفتنی شدیم

با لبخند گفتم " آقا داوود با این حرف ها اشک منو در نیار

من چیزی جز خوبی از شما ندیدم

از پشت سرم صدای زهره رو شنیدم که با گریه گفت: گندم جون ما دیگه داریم میریم

برگشتم به پشت سرم نگاه کردم

داوود با تشر به زهره گفت: چه خبرته آبغوره گرفتی ، اعصاب خانم خورد میکنی دیگه تمامش کن


رفتم طرف زهره بغلش کردم

اشکام بی صدا ریخت  روی گونه م گفتم :  آقا داوود خودمم حالم بهتر از زهره نیست


داوود سرش انداخت پایین با بغض گفت : خانم جان به خدا دل من روشنه

اصلا مگه میشه آقا با این همه اِهِنُ تُلُپش  کم بیاره

من مطمئنم خیلی زود همه چی مثل قبل میشه


گفتم : خدا از دهنت بشنوه


اشکام پاک کردم گفتم : زهره نری دیگه پیدات نشه زود به زود به ما سر بزن

ان شاالله خونه ی جدید براتون اومد داشته باشه

خودتون صاحب خونه بشین



زهره گفت : مرسی گندم جون اگه لایق دونستی خودتم قدم روی چشم ما بذار به ما سر بزن

گفتم : حتما ، میام خونه ی جدیدت میبینم

داوود گفت : خانم جان ، درسته ما داریم از اینجا میریم

ولی هر وقتی. هر کاری داشتین فقط کافیه یه زنگ به من بزنین

با جان و دل خودم می رسونم

گفتم : دستت درد نکنه آقا داوود


مریم خانم همونطور که دست دایان و ابوالفضل گرفته بود توی دستش اومد سمت ما


گفت : کارتون تموم شد ؟

داوود گفت: آره عمه جان

مریم خانم با ناراحتی گفت : برین به سلامت

شب حتما میام یه سری بهتون میزنم


زهره دست ابوالفضل گرفت گفت : دیگه خداحافظ


دایان ابوالفضل بغل کرد گفت : دلم خیلی برات تنگ میشه

ابوالفضل گفت : بازم میام پیشت با هم بازی کنیم

خم شدم گونه شو بوسیدم گفتم : آقا ابوالفضل خیلی مواظب مامان و بابا باش

هر وقتم دوست داشتی بیا پیش دایان


زهره و داوود و ابوالفضل رفتن طرف ماشین و سوار شدن

به نشونه ی خداحافظی براشون دست تکون دادم

حرکت کردن و رفتن

و خونه ی ما از حضورشون خالی شد


رفتم توی سوئیت خالیشون

یاده اولین روزی که اومده بودم اینجا افتادم

روزی که مازیار گفته بود می خواد اونارو بیاره اینجا و  من مخالف بودم

و از شلوغی خونه شاکی بودم

ولی حالا با رفتنشون جای خالیشون به شدت احساس میکردم و از نبودشون ناراحت بودم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۴

همونطور که با مریم خانم توی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم

در باز شد و سپیده اومد داخل

وقتی چشمش به ما افتاد برامون دست تکون داد اومد طرفمون


دایان وقتی سپیده رو دید باذوق دویید طرفش گفت : سلام خاله سپیده کجا بودی

دلم برات تنگ شده بود

سپیده گونه ی دایان بوسید گفت : جایی کار داشتم عزیزم

الان دیگه اومدم پیشت


دایان با لبای آویزون گفت : ابوالفضل رفت خونه ی جدیدشون

سپیده به ما نزدیک شد سلام کرد

گفت : زهره اینا رفتن ؟



گفتم : آره،  همین نیم ساعت پیش رفتن


سپیده گفت : ان شاالله هر جا هستن موفق باشن


گفتم : خودت چکار کردی ؟ مصاحبه ت چطور بود؟


گفت : والا به ظاهر همه چی خوب بود ، گفتن باهام تماس میگیرن


گفتم: ان شاالله که کارت درست میشه

مریم خانم گفت: دیگه پاشین بریم داخل هر لحظه ممکنه آسمان بباره


سرم گرفتم بالا به آسمون نگاه کردم

ابرهای سیاه در حال حرکت بودن

نمی دونم چرا اون روزا همه چی برام دلگیرتر بود

انگار همه چیز تغییر کرده بود

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت ۴۹۵

بعد از نهار  کنار دایان دراز کشیده بودم .

هوادبدجور بارونی بود ، صدای باد پیچیده بود توی خونه ‌.

سایه ی درخت ها  رو از پنجره میدیدم که چطور اینور و اونور میشدن


یه لحظه فکرم رفت پیش مازیار الان توی این سرما ، گوشه ی خیابون توی سرما بود .


گوشی رو برداشتم بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم .الان هر چی که می گفتم بد برداشت میکرد

گوشی رو گذاشتم سر جاش، سرم گذاشتم روی بالش به شعله های شومینه خیره شدم

انگار گرما و حرارت اون شعله ها چشم های منو هم گرم کرد

نفهمیدم کی خوابم برد .


*******

با صدای زنگ گوشی چشمام باز کردم

به  اطرافم نگاه کردم این صدای زنگ موبایل من نبود

با دستم چشمام مالیدم یهو مازیار دیدم که جلوی در آشپزخونه مونده بود

گفت : بیدار شدی؟

با صدای خواب آلود گفتم : سلام

کی اومدی؟

گفت : تازه رسیدم ، بیرون بدجور باد و بارونه

توی خیابون خبری نیست ، پرنده پر نمیزنه


گفتم : کار خوبی کردی اومدی خونه ، بیشتر میموندی مریض میشدی



یه نگاه به ساعت انداختم

ساعت هفت و نیم بود


گفتم : وای من چقدر خوابیدم

دایانم هنوز خواب بود


از جام بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه گفتم " برات غذا گرم کنم ؟

گفت : نه ، فقط چایی می خورم


حس کردم بدجور دمغ و ناراحته


گفتم: الان توی این بارون هندوونه ها  رو همونجا جلوی مغازه ی عمو رحیم گذاشتی؟


گفت : آره،  همونجا روی تخت بستمشون .


گفتم : کاش حداقل ماشین منو میفروختی یه نیسان می خریدی، اینطوری گوشه ی خیابون کارت سخت تره


هیچ جوابی نداد

با گوشیش مشغول شماره گرفتن شد

چند لحظه  بعد گفت : الو سید جلال

رفتی جایی که مامان صدات نشوه؟


یکم مکث کرد گفت : خوبه،  ببینم بین چک ها یی که دست طلبکارها داشتی چک‌ هشتاد  میلیونی داشتی که به خاطر دیرکرد با سودش به سیصد تومن رسیده باشه و سیصد چک کشیده باشی ؟


نمی دونم سید جلال چی گفت: که مازیار اینور انگار وا رفت


گفت : اسم طرف چی بود؟


سرش گرفت بین دستاش گفت: الان چکت ، دست افشاره


اره همون که باهاش شریک بودم

ولی می دونم که این یه تصادف نیست

از عمد چک تو رو خریده


آماده شو میام دنبالت بریم پیش جهانگیری ببینم با چقدر میتونم راضیش کنم

که چک از افشار پس بگیره


گوشی رو قطع کرد .


استکان چای گذاشتم جلوش گفتم:  بابات دست افشار چک داره ؟

با کلافه گی گفت: مر دک هفت خط یه جاش بدجور سوخته

الان اومده با من تسویه حساب کنه

به خیالش میتونه منو به غلط کردن بندازه


با نگرانی گفتم : ای خدا وسط این همه گرفتاری اینا از کجا پیداشون شد


گفت : چهارسال پیش وقتی شراکتم باهاش بهم زدم خیلی براش سنگین تموم شد

اون دختره ، رز م که بعد از اینکه مامان و شیوا گوشمالیش دادن بدجور ازم کینه گرفت

الانم مثلا می خوان منو اذیت کنن

گفتم : یه جوری این قضیه رو جمع کن

دستم گرفت گفت : نگران نباش خودم درستش میکنم


خواستم برم که دوباره دستم گرفت گفت : می خوام یه چیزی بهت بگم

گفتم ؛ چی شده

گفت " این دختره رز از دیشب دوباره شروع کرده پیام دادن و اراجیف گفتن

خواستم خودم بهت واقعیت بگم از خودم بشنوی بهتره

می دونی من سالهاست با همین خط کار کردم نمی تونم خطم عوض کنم

فقط بی تفاوت پیام هاش پاک میکنم

لازم دونستم تو در جریان باشی


بدون هیچ حرفی بلند شدم از آشپزخونه رفتم بیرون

وسط این همه آشفتگی فقط سرو کله زدن با رز کم داشتم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۶

خیلی سریع غذاش خورد

گفت : اگه دوست داری آماده بشین شمارو ببرم خونه ی مامانم

خودمم با سید جلال برم ببینم داستان چیه


آروم زیر لب گفتم : نه نمی خواد ، خونه می مونم


گفت ؛ از حرف مامانم ناراحتی یا اینکه گفتم رز..........

پریدم وسط حرفش گفتم : هیچ کدوم

خونه راحت ترم


سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : باشه اصرار نمی کنم

من با  مامانم دوباره صحبت کردم و بهش یادآوری کردم که بی احترامی به تو یعنی بی احترامی به من


چیزی نگفتم ، اومد نزدیکتر گفت : خودت می دونی هیچ کس حق اذیت کردن تورو نداره حتی اگه اون آدم مادرم باشه

فهمیدی؟


گفتم : مهم نیست ، دیگه نمی خوام درباره ش حرف بزنم

به هر حال بین مادر و دخترم ممکنه بحث پیش بیاد

توی مدتی که با هم ازدواج کردیم طوری رفتار کردم که حرمت ها حفظ بشه ، ان شاالله از این به بعدم همه چی مثل قبل پیش میره


نمی خواد فکرت در گیر این چیزا کنی


با خنده گفت : می دونستی من خیلی می خوامت؟

از لحن حرف زدنش خنده م گرفت

گفت : من میرم،  زود بر میگردم .

این وروجکم

بیدار کن که شب بد خواب نشه


امشب با مامانش کار دارم


زدم به بازوش گفتم " برو بچه برو

گونه مو بوسید

یه دستی ب موهای دایان کشید،  پیشونیش  بوسید  رفت


******

از لحظه ای که درباره ی رز و افشار صحبت کرده بود

انگار استرسم بیشتر شده بود

مطمئن بودم که قصد اذیت کردنش دارن


یاد رفتارهای زننده ی رز افتادم

خوب می دونستم هنوزم چشمش دنبال مازیاره

وگرنه اینقدر ثروتمند بودن

که خودشون درگیر خرید چک و شرخری نکنن اصلا این کارشون هیچ دلیل منطقی ای نداشت


سعی کردم خودم مشغول کنم بلکه کمتر به این چیزا فکر کنم


دایان بیدار کردم  ، بعداز اینکه یکم باهاش بازی کردم


مشغول آشپزی شدم


صدای سپیده رو میشنیدم که با دایان صحبت میکرد

همین روزا سپیده کار جدید پیدا میکرد و از پیش ما میرفت

با رفتنش دایان خیلی خیلی احساس تنهایی میکرد

چون بهش عادت کرده بود


فکر اینکه توی خونه ی به این بزرگی تنها بمونم بدجور منو می ترسوند

ولی نباید کم میاوردم

باید محکم و قوی دربرابر چیزی که سرنوشت برام مقدر کرده بود می موندم

*****

هر چقدر  برای شام منتظر مازیار شدیم نیومد

چون می دونستم حتما درگیره بهش زنگ نزدم

دایان این روزا خیلی بهونه ی مازیار میگرفت

برای اینکه کمتر بی قراری کنه

به بهانه ی آب بازی و گذشتن وقت بردمش حمام جسمم پیش دایان بود

اما روحم پیش مازیار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۷


خودم با کتاب خوندن مشغول کرده بودم

که زمان بگذره

با صدای وحشتناک رعد و برق از جام پریدم


با ترس از پنجره به حیاط نگاه کردم


قبلا چون داوود همیشه توی خونه بود  اصلا شبا نمیترسیدم تنها بمونم

ولی الان واقعا همه چی برام ترسناک بود

گوشیم برداشتم که شماره ی مازیار بگیرم

صدای ماشین شنیدم

در پارکینگ باز شد و مازیار اومد توی حیاط

فوری رفتم پایین


درو باز کرد اومد داخل

با تعجب به سر تا پاش نگاه کردم گفتم : چرا خیسی؟


چیزی نگفت رفت سمت پله ها ، دنبالش دوییدم گفتم : مازیار با تواَم چی شده ؟


در اتاق باز کرد رفت داخل

شروع کرد به در آوردن لباس هاش که کاملا خیس بود

هر کدوم که در میاورد با حرص پرت میکرد گوشه ی اتاق


رفتم طرفش دستش گرفتم، آروم گفتم : چی شده؟


یهو چنگ انداخت لای موهام

سرش به صورتم نزدیک کرد گفت :  چیو می خوای بدونی؟


با حالتی شبیه ناله گفتم : چکار میکنی؟

نگرانت شدم این چه حال و روزیه؟

با عصبانیت گفت : مگه من بچه ام که همه ش نگرانم میشی

چیه نکنه تو هم مثل اون عوضی ها فکر میکنی حالا که دار و ندارم از دست دادم دیگه یه آدم آس و پاس و بی عرضه ام


دوتا دستم بردم سمت دستش گفتم؛ موهام ول کن  سرم درد  گرفت


دوباره داد زد گفت : ول نمیکنم

نمی خوام ول کنم

بازوم گرفت محکم پرتم کرد طرف تخت

تا اومدم چیزی بگم حمله کرد طرفم

گفت : من آدم بی عرضه ای نیستم

هیچ کس نمی تونه منو زمین بزنه

من اگه زمین بخورم وحشی تر از قبل بلند میشم


فوری از روی تخت بلند شدم رفتم کنج دیوار گفتم؛ چی شده ؟

تورو خدا اینطوری رفتار نکن با کارات منو میترسونی


یه خنده ی عصبی کرد گفت : مرتیکه ی کصافط می خواد منو برای دخترش بخره

دوباره عربده کشید گفت : منو با این قد و هیکل می خواد اسباب بازی دخترش کنه

فکر کرده چون بی پول شدم ، پس عوضی هم شدم

فکر کرده تا این حد درمونده شدم که شرافتم بفروشم


با صدایی لرزون گفتم : آروم باش

داد نزن


اومد طرفم  گفت : تو هم منو همونطور حقیر میبینی ؟

همون قدر ناتوان میبینی ؟


گفتم :  نه !

نیا !

نیا اینور!

من که بهت حرفی نزدم‌


از چشماش خشم و عصبانیت می بارید


هر قدمی که طرفم برمی داشت وحشتم بیشتر میشد


دیگه توان حرف زدن نداشتم پاهام سست شده بود

به دیوار پشت سرم تکیه دادم


به دستاش که مشغول باز کردن  کمربندش بود خیره شدم

مثل همیشه راه فراری نداشتم


نفسم انگار توی سینه م حبس شده بود


که منو کشید سمت خودش .

دستام گرفتم جلوی صورتم گفتم: تورو خدا آروم باش

صدای خنده هاش وحشیانه تر بلندتر میشد 

گفت : تو باید بدونی من چقدر قدرتمندم 

من هیچ وقت کم نمیارم


خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۸


مثل همیشه اینجور موقع ها دوست نداشتم گریه کنم

 قبل از اینکه این بلاها رو سرم بیاره بهش التماس میکردم که کاریم نداشته باشه ولی بعدش انگار جری تر میشدم

همونطور داغون گوشه ی اتاق کنار  شومینه دراز کش افتاده بودم

اینقدر بدنم درد میکرد که حتی نمی تونستم بشینم

خودشم با فاصله از من نشسته بود

توی سایه روشن شعله ی شومینه چهره ش دیده میشد

زیر چشمی به صورتش نگاه کردم

موهاش آشفته روی پیشونیش پخش شده بود

یه هاله از دود سیگارش جلوی صورتش پوشونده بود

چهره ش اینقدر غمگین بود که اصلا نمیشد باور که همون مرد وحشی چند لحظه قبل بود


سیگارش خاموش کرد خودش کشید سمت من

چشمام بستم که نبینمش

موهام از جلوی صورتم کنار زد

گفت : گندم ببخش بازم زیاده روی کردم

نمی خواستم اینطوری بشه


بازوم گرفت گفت : بذار کمکت کنم بلند بشی

از درد بازوم یه ناله از ته دلم کردم

با ناراحتی گفت: درد داری ؟


با صدای گرفته گفتم: دستم باز کن

به دستام نگاه کرد گفت : وای ببخش حواسم نبود


کمربندش که دور دستام بسته بود باز کرد

بغلم کرد منو نشوند


تمام خشم و درد و بغضم توی خودم جمع کردم

گفتم : ازم فاصله بگیر

بهم دست نزن

گفت : گندم اینطوری.......

پریدم وسط حرفش گفتم : منم اگه یه احمقی رو داشتم که هر بلائی سرش میاوردم بازم چیزی نمی گفت و کاری نمی کرد همین بلاها رو سرش میاوردم


گفت : این حرف نزن گندم

خودت می دونی من .........


با عصبانیت بالش کنار دستم برداشتم کوبیدم بهش

گفتم: هیچی نگو ، کاری نکن

فقط از جلوی چشمم برو


منو گرفت توی بغلش گفت : این کارارو نکن

بذار کمکت کنم دوش بگیری لباسات عوض کن

گفتم: ولم کن وگرنه تا میتونم جیغ می کشم

فقط برو تنهام بذار


با ناراحتی گفت : کجا برم ؟ جای من پیش توئه


با حرص دوباره بالش و پتو پرت کردم طرفش گفتم : کاش برای همیشه بری پیش اون دختره ی عوضی

همونی که آرزوشه با تو هم خوابه بشه

دیگه از دستت خسته شدم


دستش گذاشت جلوی دهنم گفت: آهای حواست باشه چی میگی

چرت و پرت نگو 

در ضمن توی این دنیا تنها زنی که می تونه کنار من باشه  ، توی تخت خواب من باشه فقط تویی


می دونی چرا ؟

چون من تو رو می خوام

الانم دیگه تمومش کن  

اولین بار نیست چنین اتفاقی افتاده 


وقتی دستش از جلوی دهنم برداشت چندتا نفس عمیق کشیدم حس میکردم دارم خفه میشم


گفتم : به من دست نزن ، کاریم نداشته باش خودم دوش میگیرم


از جاش بلند شد گفت:  باشه،  هر چی که تو بگی

کاریت ندارم،  نمی خوام بیشتر اذیت کنم

لباسش پوشید از اتاق رفت بیرون


بعداز رفتنشم گریه نکردم ، انگار قلبم سنگی شده بود

حتی توی این شرایطم دست از کاراش بر نمی داشت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۹


دلم نمی خواست کنارش بخوابم

پتو و بالشم برداشتم رفتم کنار شومینه

از سرما بدنم می لرزید


بالشش برداشت اومد کنارم از پشت دستش دور کمرم حلقه کرد گفت : درسته کارام وحشیانه س ولی بدون همین قدر وحشیانه دوستت دارم

قول میدم برات جبران کنم 

حالم از این حرفاش بهم میخورد جوابی ندادم چشمام بستم خوابم برد


با صدای زنگ موبایلش از خواب پریدیم

مازیار هراسون گوشیش برداشت گفت : بله ؟

چند لحظه مکث کرد با کف دستش محکم کوبید به پیشونیش گفت :  دمت گرم داداش ،الان خودم می رسونم


به ساعت نگاه کردم چهار  و نیم صبح بود از ترس قلبم تند تند میزد

گفتم: مازیار کی بود ؟

چی شده؟

گفت: نترس چیزی نیست تو بخواب

گفتم: بابات چیزیش شده ؟

همونطور که تند تند لباس می پوشید گفت: خیابون نوابُ آب گرفته ،  همه ی هندوونه ها رو که روی تخت بسته بودم آب برده


نمی دونستم باید چی بگم خوب میدونستم این یعنی بازم ضرر


فوری سوییچ برداشت رفت


واقعا توی حکمت خدا مونده بودم ، از زمین و آسمون برامون گرفتاری می بارید


اینقدر شوکه شده بودم که درد بدنم یادم رفته بود

رفتم کنار پنجره ، بارون بی وقفه می بارید  و باد می وزید


رفتم توی اتاق دایان کنارش دراز کشیدم

اصلا خوابم نمیبرد ، همه ش به این فکر میکردم   که دلیل این همه اتفاق های  بد چی میتونه باشه


ساعت هشت صبح بود که مهیار و مازیار اومدن خونه


فوری رفتم پایین

هر دونفر لباس هاشون خیس و گلی بود


با نگرانی گفتم : چی شد چکار کردین ؟


مهیار گفت: هیچی بدبخت شدیم

فکر کنم هر جای این شهر بگردی هندوونه های ما باشه


مازیار گفت :  یعنی چی بدبخت شدیم

این چه طرز حرف زدنه


مهیار با عصبانیت گفت:  چیه هنوزم باور نداری همه ی زندگیت به فنا رفته


اون دوتا کَپیدن توی خونه ی گرم و نرمشون اونوقت منو تو باید توی خیابون دنبال هندوونه ها بدوییم مثلا اونا پسرای بزرگ خونواده ان


مازیار با عصبانیت گفت: ما به اونا چکار داریم


مهیار عصبی گفت : چرا زور میگی جای تو گوشه ی خیابون نیست

یه نگاه به سر و وضعت بنداز

تو باید حال و روزت این باشه

می خوای هر چی بگی بگو می خوای بزنی در گوشم بیا بزن

ولی من دیگه نمی ذارم بری گوشه ی خیابون


مازیار رفت طرفش گفت : جوجه ماشینی تو برای کی شاخه شونه میکشی

حواست هست با کی حرف میزنی ؟

مهیار با صدای بلندتر گفت : آره حواسم هست

جای تو توی بازاره توی حجره ت

حق تو این نیست

از فردا میری حجره ی بابا

مازیار یقه ی مهیار گرفت گفت : گمشو از جلوی چشمم برو تا نزدم کار دستت ندادم


مهیار گفت :  بزن، ولی هیچ جا نمیرم

کی گفته چون تو بزرگتری پس هر چی میگی درسته

اینبار می خوام جلوت ۰ در بیام

اینبار دیگه به حرفت گوش نمیدم

حجره ی سید جلال مال توئه هر کی هم حرف بزنه خودم آتیشش میزنم

مازیار خودش پرت کرد روی مبل گفت : مهیار برو خیلی قاطیم

من دیگه بر نمی گردم بازار

مهیار کناش نشست گفت ؛

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۰


اگه نمی خوای برگردی بازار پس پیشنهاد افشار قبول کن


مازیار با عصبانیت گفت : الله اکبر

این نیت کرده امروز یه بلائی سرش بیارم


مهیار گفت: چرا لج میکنی

افشار پیشنهاد بدی نداد

گفت : پول از اون کار از تو


تو چکار به بقیه ی چیزا داری



رفتم طرفشون گفتم : مهیار چی میگی؟

خودت می دونی کار کردن با افشار اشتباهه


مهیار نگاهم کرد با طعنه گفت : زن داداش تا جایی که یادم میاد تو خیلی این چیزا برات اهمیتی نداشت

اگه از رز میترسی خودت  می دونی داداش دست از پا خطا نمی کنه

با ناراحتی گفتم : آفرین مهیار این روزا تو بهم چیزی نگفته بودی که گفتی


مهیار فوری گفت :  منظوری نداشتم ببخش

گفتم: اتفاقا با منظور این حرف زدی

می خواستم برم بالا که مازیار گفت : درباره ی چی حرف میزنین؟


مهیار گفت : هیچی داداش یه چرتی گفتم

دلم پر بود سر گندم خالی کردم .

مازیار گفت : اولا که غلط کردی

دوما یالا حرف بزنین دلیل این نیش و کنایه ها چیه به هم میزنین؟

مهیار گفت : هیچی ، داداش،  گیر نده

مازیار داد زد گفت : با شما هستم ، حرف بزنین 

شماها دارین یه چیزی رو ازم قائم میکنین 


اینقدر بابت دیشب از مازیار عصبانی بودم که دلیلی برای پنهان کاری ندیدم

رفتم روبروش زل زدم توی چشماش گفتم : اون موقع که افشار بهت پیشنهاد ازدواج با رز داده بود برا اقامت آلمان من بهت گفتم: این ازدواج قبول کن

می خواستم تو با رز بری منم اینجا ازت جدا بشم

حتی افشار بهم پیشنهاد پول و رشوه هم داد

که تو رو برای همیشه پیش رز نگه داره


مازیار از شدت عصبانیت تمام عضلات صورتش می لرزید


برگشت سمت مهیار گفت: تو اینو میدونستی ؟


مهیار یه نگاهی به من انداخت سرش انداخت پایین گفت ؛ اره داداش


مازیار یقه ی مهیار گرفت گفت : بی غیرت !

تو چطور دربرابر چنین تصمیمی سکوت کردی ؟


مهیار گفت : داداش گندم اون روزا حالش خوب نبود می دونستم اگه چیزی بهت نگم

گندم خود به خود پشیمون میشه

مازیار اومد طرفم گفت : پشت سر من توطئه میکنی ؟

می خواستی از من جدا بشی ؟


بازوم محکم گرفت داد زد  گفت : جواب منو بده مگه لالی ؟



از حرص دندونام روی هم فشار میدادم

سرم گرفتم بالا توی چشم هاش نگاه کردم گفتم : آره من همه ی این کارها رو کردم


دستش برد بالا،  سرم بین دستام گرفتم

مهیار دویید طرف مازیار دستش گرفت منو کشید سمت خودش

گفت : داداش چکار میکنی ..


مازیار گفت : حق هر دوی شما اینه که تا می خورین بزنمتون

ولی چه فایده ...

مهیار گفت: اگه آروم میشی بیا منو بزن داداش ولی با گندم کار نداشته باش 


اون روزا تو برای اینکه حسادت گندم تحریک کنی  بهش گفته بودی می خوای روی پیشنهاد افشار فکر کنی

گندمم عصبی بود



مازیار با عصبانیت گفت : هر دوتاتون از جلوی چشمام گم بشین

خائن های عوضی


دایان از بالای پله ها با حالت خواب آلود گفت: بابایی چی شده

دارین دعوا میکنین ؟


مازیار به بالا نگاه کرد

گفت : نه پسرم

نه قربونت برم

دایان گفت : بابایی کجا بودی دلم خیلی برات تنگ شده


مازیار گفت : منم دلم برات تنگ شده

الان میام بالا ، لباس هام عوض میکنم

میام پیشت می خوابم

آروم آروم از پله ها رفت بالا .




بعداز رفتن دایان و مازیار


مهیار با تشر گفت : حالا راحت شدی

برای چی جریان بهش گفتی

گفتم : اونی که با طعنه حرف زد تو بودی


مهیار گفت: آدم فروش ، دهن لق حالا من یه چیزی گفتم


گفتم : من دهن لقم!

تا حالا چندبار گند کاری هات پوشوندم


مهیار گفت: خوب حالا ، دو تایی یه گندی زدیم باید جمعش کنیم

آروم شد ازش عذرخواهی میکنیم

گفتم : من با تو کاری ندارم

گفت: قهری ؟!

گفتم : نمی دونم

گفت: قهر نباش دیگه، اگه من با طعنه حرف زدم  تو هم منو لو دادی


با عصبانیت گفتم : اصلا خوب شد که فهمید


صدای زنگ خونه بلند شد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۱


مهیار با تعجب گفت : این وقت صبح کیه ؟

گفتم : من از کجا بدونم

گفت: گندم،  تورو خدا برام قیافه نگیر

اصلا من‌غلط کردم یه چیزی گفتم

بی خیال دیگه


گفتم : خیلی خوب برو ببین کی پشت دره ؟

رفت طرف آیفون گفت: مامان و بابا اومدن


گفتم: این ساعت اینجا چکار میکنن

گفت : نمی دونم

گفتم : خوب درو باز کن، زیر بارون خیس شدن


مهیار درو باز کرد . گفت:  برو به مازیار بگو بیاد پایین

گفتم: عمرا با این گندی که زدی الان نمیشه نزدیکش شد

خودت برو بهش بگو

.گفت ؛ خیلی خوب بابا شلوغش نکن ، تا صد بار نگم ببخشید،  غلط کردم دست بردار نیستی


گفتم: همینه که هست ، سزای آدم فروشا همینه

با حرص نگام کرد گفت : من تو رو نفروختم

رفت سمت پله ها



درو باز کردم با صدای بلند گفتم : سلام

خیر باشه ، این وقت صبح اینجایین


یهو چشمم افتاد به شیوا که می دویید سمت ساختمون

گفت : الهی بمیرم برای داداشم ، بهرام صبح داشت میرفت سر کار از دوستاش شنید چی شده بهم خبر داد منم به مامان اینا زنگ زدم

سید جلال گفت : ببخش عروس ، سر صبح مزاحم شدیم

گفتم: این چه حرفیه،  بفرمائید داخل


فاطمه خانم گفت : ببخش گندم جان خواب بودی


گفتم: نه ، از صبح که به  مازیار خبر دادن چی شده خواب به چشمام نیومده


مازیار همونطور که از پله ها میومد پایین گفت:  چه خبره سر صبح لشکر کشی کردین

این قیل و قال برای چیه ؟


شیوا رفت طرفش با گریه گفت: الهی بمیرم داداش تورو توی این حال و روز نبینم


مازیار بغلش کرد گونه شو بوسید گفت : پاک کن اشک هات مگه من مردم که اینطور اشک میریزی

فاطمه خانم گفت : خدا نکنه ، مادرت پیش مرگت بشه


مازیار مادرشم بغل کرد گفت: به خدا هیچی نشده ، آروم باشین


سید جلال گفت: مازیار همین الان راه میفتی با من میای در حجره

خونه رو هم امروز بعداز ظهر می ذارم برای فروش که چک اون افشار بی شرف پاس کنیم


مازیار گفت : نیازی به این کار نیست

به من اشاره کرد گفت: برو کاپشنم بیار

کاپشنش آوردم گرفتم طرفش


از جیبش دو برگ چک درآورد گرفت طرف پدرش گفت : بیایین چک هاتون


سید جلال با تعجب به چک ها نگاه کرد گفت: اینارو چطور پس گرفتی


مازیار گفت: چک خودم بهش دادم


سید جلال گفت : یعنی چی پسر


مهیار پرید وسط حرفشون گفت: افشار فیلش یاده هندستون کرده می خواد با مازیار کار کنه


شیوا با تشر گفت : غلط کرده مرتیکه ی هفت خط با اون دختر هرزه ش


مازیار نکنه می خوای دوباره خودت قاطی اونا کنی


مازیار با کلافه گی گفت : معلومه که نه


مهیار گفت : ولی پیشنهاد وسوسه کننده ای به داداش داده


مازیار با عصبانیت نگاهش کرد گفت: اون دهنت میبندی یا من ببندمش


مهیار که سعی میکرد خنده شو کنترل کنه نگاه موزیانه ای به من کرد گفت : من حقیقت گفتم


منم برای اینکه حرص هر دوتاشون در بیارم گفتم: این پیشنهاد ارزش فکر کردن داره


مازیار با عصبانیت نگاهم کرد گفت : لازمه تو رو هم ساکت کنم ؟


مهیار گفت : گندم خانم دیگه به من نمی گی آدم فروش ، ببین خودت حرف زدی


فاطمه خانم گفت : اینجا چه خبره

چرا افتادین به جون هم


مازیار گفت : هیچی فاطمه خانم دورو اطرافم ، مار و افعی پرورش میدم


مهیار با اشاره بهم گفت : با تو بود !

با حرص نگاهش کردم با اشاره گفتم : دارم برات

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۲

سید جلال رفت کنار مازیار نشست گفت:  مازیار جان بابا ، دیگه بیشتر از این منو خار نکن

تورو جون دایان لجبازی نکن

به خدا میرم به همه حقیقت میگم ، میگم که من بدهی بالا آوردم

میگم که من نادونی کردم

پسرم تو دیگه چیزی نداری

تا همین جا هم زیادی بود

مردونگی کردی


مازیار یه نفس عمیق کشید گفت : پدر من چرا متوجه نمیشی

افشار می خواد با من بازی کنه

می خواد به من بفهمونه که دربرابرش کم آوردم

ولی من نمی ذارم من خودم باید اون چک پاس کنم

تورو خدا بذارین به کارم برسم


سید جلال با عصبانیت گفت : آخه با کدوم پول پسره ی کله خر


مازیار گفت: این خونه رو میفروشم


با شنیدن این حرف بدجور وا رفتم

این خونه تنها چیزی بود که برامون مونده بود


فاطمه خانم زد توی صورتش گفت : خاک بر سرم همین مونده بود

پس زن و بچه ت چی؟

مازیار گفت : ارزش این خونه از بدهی به افشار بیشتر ه

اینجا رو میفروشم بدهی افشار میدم برای بقیه ی پولم یه فکرایی دارم

نمیشه که بی کار و بی عار بگردم

یکبار برای همیشه به سوالتون جواب دادم

دیگه نه چیزی بگین نه چیزی بپرسین


سید جلال گفت : پسر تو که حرف توی سرت نمیره حالا که می خوای اینجا رو بفروشی 

حداقل شما بیایین خونه ی ما ، ما یه جای کوچیک برای خودمون اجاره میکنیم 


مازیار گفت : اگه اجازه بدین یه مدت ما بیاییم پیش شما همه با هم زندگی کنیم 

نمی خوام شما جایی برین البته اگه سختتون نیست و اجازه بدین 

فاطمه خانم گفت : قدمتون روی چشم مادر

تو به خاطر ما به این حال و روز در اومدی

سید جلال گفت : پسر اون خونه حق توئه ، مال توئه 


با حیرت به حرف هاشون گوش میکردم

اصلا باورم نمیشد مازیار چنین تصمیمی رو بدون مشورت با من گرفته باشه

زندگی توی خونه ی پدرش ، تنها چیزی بود که هرگز فکر نمیکردم حتی از ذهن مازیار بگذره


اینقدر شوکه شده بودم که نمی تونستم حرفی بزنم

هیچ کسم این وسط نه چیزی از من می پرسید نه نظرم می خواست

خودشون بریدن و دوختن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۳


مازیار خونواده شو تا جلوی در بدرقه کرد

برگشت توی ساختمون

با عصبانیت رفتم جلوش گفتم: این چه تصمیمی بود

تو کلا منو نمی بینی یا آدم حساب نمیکنی

گفت ؛ سزای زن های خائن همینه

ساکت شو دهنتم ببند این همه سال توی رفاه زندگی کردی

پشت سرم نقشه ی فرار و طلاق کشیدی

از این به بعد فرق بین مرد خوب و بد می فهمی


اتاق خونه ی پدرم که خیلی شاهانه س اگه بگم توی کَپرم زندگی کنی حق اعتراض نداری



گفتم : نه مثل اینکه هر چقدر سکوت میکنم تو فکر میکنی من احمقم

توی این مدت سعی کردم درکت کنم ، گفتم حامی خونواده ت شدی اگه چیزی بگم دلت می شکنه


با عصبانیت داد زد گفت " دل من زمانی شکست که به اون داداش بی غیرتم گفتی می خوای ازم جدا بشی

اون سکوت کرد چیزی به من نگفت

تو هم با افشار ریختی روی هم

فکر اینجاش نکرده بودی که من برای تحریک حس حسادت تو به ظاهر همه چی رو قبول کرده بودم

با بغض گفت: فقط به خاطر اینکه یکم بیشتر دوستم داشته باشی

رفت طرف پنجره ، پنجره رو باز کرد شروع کرد به سیگار کشیدن 

چند لحظه خیره نگاهش کردم رفتم طرفش گفتم : تو همیشه با کارات باعث شدی منم اشتباه کنم

ببین دیشب چه بلائی سرم آوردی

اون موقع هم اذیتم کرده بودی یادته توی همین حیاط منو بستی به درخت طوری وانمود کردی که می خوای آتیشم بزنی

به منم حق بده مازیار

این قضیه مال چند سال پیشه من خودمم از تصمیمم منصرف شده بودم حتی پیشنهاد افشار رد کردم


گفت: حالم از دروغ هات بهم میخوره

گفتم: الانم از روی عصبانیت اینارو بهت گفتم

اشتباه کردم 

گفت : این کار تو  و سکوت مهیار هرگز فراموش نمیکنم


خودش پرت کرد روی مبل سرش گرفت بین دستاش گفت : من چرا عاشق تو شدم گندم ؟


اولین بار بود این حرف ازش میشنیدم

با اینکه ازش عصبانی بودم ولی دلم لرزید


رفتم طرفش گفتم :  منو تو حساب بی حسابیم

تو اذیتم میکنی منم در برابر کارات واکنش نشون میدم


چندین ساله که دیگه به این باور رسیدم راه فراری برای من نیست

همه چی رو به جون خریدم  اگه می خوای اینجارو بفروشی بفروش خونه ی خودته

من هیچ وقت توی مال و اموالت سهمی نداشتم

ولی اگه شده یه اتاق برام اجاره کن مستقل باشم

نمی خوام برم خونه ی پدرت


از جاش بلند شد  گفت : تو لایق یه اتاق اجاره ای هم نیستی

توی تمام این سالها چیزی از مال و اموالم به اسمت نکردم ولی نمی تونی بگی کم و کسری داشتی

حتی الانم توی این گرفتاری ها حسابت پر کردم

دست به طلاهات نزدم

من برای تو ارزش قائل شدم

ولی از این به بعد دیگه ملاحظه تو نمیکنم


با تشر گفت : کارت  های بانکی تو برام بیار

تمام طلاهات میذاری توی گاو صندوق رمز گاو صندوقم عوض میکنم

از همین لحظه هم باشگاه،  استخر ، دور همی،  دور دور هر نوع تفریح و کوفت زهر مار دیگه تعطیل

غیر این باشه من میدونم با تو


بدجور حرصم گرفته بود زل زدم توی چشم هاش گفتم : بهانه نگیر بگو دیگه پولش ندارم که این کارا رو انجام بدی


با عصبانیت بازوم گرفت  به گردنش اشاره کرد گفت : ببین این گردن خیلی کلفته

رگ این گردن میزنم اگه یه روزی پول نداشته باشم  از پس زن و بچه م بر بیام


حقت بود منم یه خائن باشم درست مثل خودت

گفتم : چیه باز اسم افشار و دخترش اومد  هوایی شدی؟


گفت : حرف های گنده تر از دهنت نزن

شاید عیبم همینه که نمی تونم بی ناموس باشم


با پوزخند گفتم : مطمئنی ؟!


گفت: برو گندم!

از جلوی چشم هام برو


گفتم ؛ خوشت نیومد؟

من دختر مردم نبودم

من نامحرم نبودم ؟

منم فقط هفده سالم بود

منم گناهم اعتماد به تو بود


با حرص اومد طرفم یقه مو گرفت گفت : گناه تو خائن بودنت بود 

به قلبش اشاره کرد گفت : وقتی این دل تورو خواست تو به من محرم شدی

من کاری با دین و خدا و پیغمبر ندارم

دین و ایمانِ من  گفت : تو مال منی

مال منم شدی

من به کسی تجاوز نکردم

چشممم هرگز هیچ زن دیگه ای رو ندیده و نخواهد دید


دیگه دهنت ببند چرت نگو

برو بشین برای حال و روز خودت گریه کن

چون روزای خوبی در انتظارت نیست


گفتم : من خونه ی پدرت نمیام!


گفت : جای زن پیش شوهرشه!


گفتم: همه چیز به خونواده م میگم!

گفت : خوب بگو.


گفتم : میرم خونه ی پدرم!


به در اشاره کرد گفت " برو ببینم چطور میری

گفتم: منو دایان میریم خونه ی بابام

گفت: یواشتر بابا !

خیلی تند میری دختر

اول ببین خودت میتونی از در بری بیرون بعد پسر منو ببر

گفتم : دایان پسر منم هست

گفت : بیخود بال بال نزن ، نه تو نه دایان نمی تونین بدون اجازه ی من حتی یه شب جدا از من بمونین


به جان دایان ببینم ساک جمع کردی ، قیل و قال کنی

پر رو بازی در بیاری دستم روت بلند میشه

چون دیگه صبرم سر اومده

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۴

گفتم : این موضع جدیدته هر چی میشه می خوای دست بلند کنی

چند ساعت پیش مهیار جلوت نگرفته بود، منو میزدی


گفت: اسم اون  بی غیرت پیش من نیار



تا اومدم چیزی بگم

بلند شد با عصبانیت اومد طرفم گفت : مگه نمی گم خفه شو

نذار صدام بلندتر بشه

اون بچه بالا خوابیده

صدامون میشنوه میترسه


گفتم: تو اگه بچه ت برات مهم بود آتیش نمیزدی به زندگیمون

الانم می خوای مارو ببری توی یه اتاق نگه داری


گفت : این چیزا به تو مربوط نمیشه

هر جا که من  بگم زندگی میکنی

نگران پسرمم نباش

اون پسره منه ، می دونی گردنم بره نمیذارم خار توی پاش بره


گردنم گرفت،  سرم داد بالا زل زد توی چشم هام گفت : برای اولین باره که برای دلم، برای تمام عشقی که توی این سالها بهت دادم تاسف می خورم

دلم ازت شکست گندم

وقتی یه زن حاضر بشه شوهرش با یه زن دیگه شریک بشه یعنی هیچ عشقی به شوهرش نداره


گفتم : چرا شلوغش میکنی

اونی که پای رز به زندگیمون باز کرد تو بودی

خودت به من گفتی افشار چنین پیشنهادی داده

خودت یه مدت طوری وانمود کردی که با رز رابطه داری

الان همه چیز میندازی گردن من ؟


گفت : برای خودم متاسفم

من به فکر چی بودم تو توی چه فکری بودی


تو می دونی من کینه ای هستم

بیچاره ت میکنم گندم

مازیار آدمی نیست که بشه از پشت بهش خنجر زد

فهمیدی ؟


حیف که مادر پسر می  !


گفتم : اگه نبودم ؟


سرش انداخت پایین چیزی نگفت


با پررویی گفتم: طلاقم می دادی ؟

گفت : به همین خیال باش


رفت بالا توی اتاق دایان

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۵

توی دلم شروع کردم به فحش دادن به خودم از سر لج و لجبازی حرف های چند ساله پیش ریخته بودم روی دایره


با کلافه گی گفتم: مهیار خدا بگم چکارت کنه


توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد

شماره ی مهیار بود

با حرص گوشی رو جواب دادم گفتم : چیه ؟ چرا زنگ میزنی


گفت: علیک سلام

گفتم؛ مهیار حوصله ندارم

گفت : گندم دلم می خواد خفه ت کنم این چه گندی بود زدی

چرا این اراجیف گفتی ؟ مازیار تا پدر مارو در نیاره بی خیال نمیشه 


گفتم : نمی دونم ، به خدا نمی دونم عصبی بودم

الانم با هم بحث کردیم

خیلی ازت شاکی

یه مدت جلوی چشمش نباش


گفت : باشه نگرانت بودم زنگ زدم مطمئن بشم که خوبی

اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن


گفتم " باشه

فعلا خداحافظ

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵۰۶


هر روز کلی مشتری از بنگاه برای دیدن خونه میومد


هر مشتری ای که میومد و میرفت  کلی دعا میکردم که خونه رو نپسندن

ولی خونه چون خیلی بزرگ و دلباز بود و از طرفی مشرف به دریا بود بیشتر خریدارها از شهر های دیگه برای خریدش مشتاق بودن


هر مشتری ای که میومد اولین سوالی که می پرسید این بود

که  برای چی ، می خواییم همچین خونه ای رو بفروشیم


مازیار برای اینکه نفهمن که پول لازمه میگفت قصد خرید خونه ی بزرگتر داریم


توی اون روزا هر کاری کردم از فروش خونه منصرف بشه ولی مرغش یه پا داشت


تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه خیلی جدی باهاش صحبت کنم

شاید از خر شیطون بیاد پایین


برای همین از سپیده خواهش کردم دوسه ساعتی دایان ببره خانه بازی .


لباس های دایان تنش کردم گونه شو بوسیدم گفتم : مواظب خودت باش ، به حرف خاله سپیده هم گوش بده


گفت : چشم مامان ، میشه صورتم نقاشی کنم


گفتم: باشه پسرم


سپیده با لبخند دست دایان گرفت گفت : بریم ؟


دایان با ذوق گفت : بریم خاله


گفتم : زنگ زدم آژانس‌ . الان

حتما ماشین رسیده جلوی درِ

سپیده گفت : چشم ، پس ما الان می ریم


کفش دایان پاش کردم

به نشونه ی خداحافظی براش دست تکون دادم

بعداز رفتنشون،  چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم بالا


مازیار از اون روز با منو مهیار لج کرده بود

زیاد باهامون حرف نمیزد

اگه چیزی هم میگفت با توپ و تشر میگفت


رفتارش برام مهم نبود فقط می خواستم هر جوری شده از رفتن به خونه ی پدرش منصرفش کنم


یک ساعتی بود که رفته بود توی اتاق مهمون در روی خودش بسته بود


چند تا ضربه به در زدم درو باز کردم

گفتم : میتونم بیام داخل

با صدای گرفته گفت : چی می خوای ؟

رفتم سمت پنجره ، پنجره رو باز کردم گفتم : اتاق پر از دود سیگار شده

گفت: برو بیرون می خوام تنها باشم

گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن

فوری گوشی رو جواب داد

از طرز صحبتش فهمیدم که قراره مشتری بیاد

با اشاره بهش گفتم : بگو نیان


چند لحظه نگاهم کرد بی تفاوت گفت: بفرمائید ، من هستم میتونین برای دیدن خونه بیایین


وقتی گوشی رو قطع کرد

گفتم : این همه اشاره کردم بازم گفتی بیان


گفت : چرا نیان ؟


گفتم: می خواستم باهات حرف بزنم


از جاش بلند شد رفت سمت در با صدای بلند شروع کرد به صدا زدن دایان


گفتم : داد نزن ، دایان خونه نیست


گفت : کجاست ؟

گفتم : با سپیده رفته خانه ی بازی

گفت : منم که اینجا کشکم ، این خونه هر کی هر کی شده

گفتم : می خواستم با هم تنها باشیم


دستاش گذاشت روی کمرش گفت: که اینطور ؟!

تنها باشیم ؟!


گفتم: نمی خوای این بچه بازی رو تموم کنی

تو این همه اشتباه میکنی ، اذیت میکنی چیزی نیست

فقط منو سرزنش میکنی؟


گفت: اشتباه من فقط دوست داشتن تو بوده


گفتم: باشه،  اگه اشتباه هم بوده تو مرتکب این اشتباه شدی

من الان زنتم می خوای چکار کنی


گفت ؛ اشتباهی هم که باشی ، باید باشی !


گفتم: مازیار بسه ، از خر شیطون بیا پایین

اینجا رو نفروش



خوشحال میشم پیجم 

گفت: به خیالت سر لجبازی با تو دارم خونه مو میفروشم ؟


گفتم: پس چرا این کار میکنی ؟


گفت :  باید خودم یه جوری بکشم بالا برای این کارم پول نیاز دارم



گفتم : باشه ، خونه ی خودته ، خودت صلاحت می دونی


ولی لطفا یه جا رو رهن کن ، من دوست ندارم بریم خونه ی پدرت



گفت : دوست داشتن یا نداشتن تو دیگه برام مهم نیست


هر جایی که گفتم میای سر تو میندازی پایین زندگیت میکنی



فعلا چندماهی باید بریم اونجا


باید دو دوتا چهارتا کنم ، با فکر جلو برم



آروم گفتم؛ من حاضرم طلاهام بفروشم یه خونه اجاره کنیم



با تمسخر گفت: طلاهات بفروشی!



گفتم: چرا مسخره میکنی



گفت : دختر اون لباس های توی تنتم مال منه اینو یادت نره


تو در حدی نیستی که درباره ی طلاهات حرف بزنی



گفتم: هر وقت که ازم عصبی میشی،  شروع میکنی به تحقیر کردنم


آقا مازیار مال دنیا به شبی بنده اینقدر منت سرم نذار



با حرص اومد طرفم گفت : بهم متلک میگی ؟


گفتم : بحث متلک گفتن نیست


تو هم روحی ، هم جسمی اذیتم میکنی بعد اعتراضم میکنم اینطوری تحقیرم میکنی


چون می دونی همه ی کارات تحمل میکنم



سرش گرفت بالا گفت : مظلوم نمایی نکن


خودت و کارات توجیح نکن


تو می دونی من اخلاقم سگیِ ، اره اصلا من روانیم


مگه تازه منو شناختی


مگه تازه منو دیدی


چند ساله زن منی ، هزار بار گفتم: تمایلات من اینطوری


من نمی خوام اذیتت کنم


سعی میکنم همه جوره اون رفتارم برات جبران کنم



با عصبانیت لگد زد به پاتختی گفت : چقدر باید بابت این کارام جواب پس بدم



گفتم: منم آدمم ، تنم درد میگیره


روحم آسیب میبینه


من زنتم ، مادر بچه تم


فقط معشوقه و هم  خوابت نیستم که هر بلائی سرم بیاری


وقتی موقع رابطه بهم آسیب میزنی حس تجاوز بهم دست میده



با حرص گفت : چی ؟!


تجاوز؟!


من که می دونم درد تو چیه ؟


تو کلا توی گذشته ای



اومد طرفم گردنم گرفت گفت : گوشات باز کن خوب بشنو


تو زن منی ، وظیفه ت برآورده کردن نیاز منه


من کار غیر اخلاقی ای ازت نمی خوام


اذیت کنی ، اذیتت میکنم



برای من فاز روشن فکری برندار


تجاوز ، تجاوز راه ننداز



گفتم: حرف زدن با تو بی فایده س


آدمی که نمی فهمه نمیفهمه



گردنم فشار داد گفت : نفهم اون ........



دستش کشید لای موهاش گفت : الله اکبر.....


خدایا به من صبر بده



گفتم:  چیه بازم می خوای تهدید کنی که روم دست بلند میکنی ؟


فقط از مردونه گی  هم خوابی و کتک زدن یاد گرفتی



با صدای بلند گفتم : من همچین کسی رو مرد نمی دونم


من همچین کسی رو نمی خوام



بازوم گرفت گفت: چه غلطا !


حرفای تازه میشنوم


که منو نمی خوای ؟ !


سرش به گوشم نزدیک کرد داد زد گفت : پس کی رو می خوای ؟



از صدای دادش بدجور پریدم


گوشام گرفتم گفتم : ولم کن

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز