پارت ۴۸۶
اون روز انگار آسمونم دلش مثل ما گرفته بود
یکسره بارون می بارید
به ساعت نگاه کردم ، چهار نیم بعداز ظهر بود ولی هوا یه جوری سیاه و تاریک شده بود که انگار نصفه شبه
صدای بازی و خنده ها ی دایان خونه رو پر کرده بود
یه نگاهی بهش انداختم . لبخند کم رنگی روی لبام نشست
توی دلم گفتم کاش منم مثل دایان فارغ از این دنیا میتونستم اینطور بخندم
توی فکر خودم بودم که صدای زنگ خونه بلند شد
مازیار به من نگاه کرد گفت : کسی قرار بود بیاد ابنجا؟
گفتم : نه
مهیار از جاش بلند شد گفت ؛ من درو باز میکنم
رفت طرف آیفون
درو باز کرد گفت : مامان و بابا اومدن
مازیار فوری از جاش بلند شد
رفت سمت در
چند لحظه بعد صدای فاطمه خانم و سید جلال شنیدم که قربون صدقه ی دایان میرفتن
منم رفتم استقبالشون
سید جلال انگار چند سال پیر تر شده بود
فاطمه خانم از ورم چشم هاش معلوم بود که گریه کرده
همین که نشستن، سید جلال گفت : مازیار بابا این چه کاری بود کردی ؟
اولین بار بود می دیدم سید جلال با این لحن با مازیار صحبت میکنه
مازیار گفت : کدوم کار؟
سید جلال با کلافه گی گفت : تو منو رامسر نگه داشتی گفتی می خوای برام وقت بخری
اون وقت چوب حراج زدی به زندگیت
از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه
دوست نداشتم دیگه بین بحث هاشون باشم
زیر کتری رو روشن کردم مشغول چیدن میوه ها شدم
صدای مازیار شنیدم که گفت : راه دیگه ای نبود
سید جلال گفت : برای چی حجره ی خودت و مهیار فروختی
شما جوونین زندگی دارین
باید حجره و خونه منو میفروختین
برای ویلا ی رامسرم که پشت هم مشتری میومد
پسر تا همینجا بسه
دیگه به بقیه ی اموالت آتیش نزن
حجره و خونه ی ما رو بذار برای فروش
مازیار گفت : من این کار ها رو کردم که چراغ خونه و حجره ت خاموش نباشه
اونوقت برم اونارو بفروشم
فاطمه خانم گفت: چی میگی پسر
ما پیر یم یه وجب جا برامون بسه
یه خونه اجاره میکنیم
پدرتم که حقوق بازنشستگی میگیره با همون زندگیمون می چرخونیم
فوری سید جلال گفت : فردا صبح میریم محضر سند حجره و خونه رو به نامت میزنم
از فردا اون حجره مال توئه برو کار کن خرج زن و بچه تو در بیار
مازیار گفت: من بلدم روزی مو در بیارم
شما نگران من نباشین
فاطمه خانم با گریه گفت : آخه چطوری پسر تو که دار و ندارت فروختی
مازیار گفت : دیگه کشش ندین من می دونم دارم چکار میکنم
یه مدت به زمان نیاز دارم یه دودوتا چهار تا بکنم ببینم بعد تصمیم بگیرم
فاطمه خانم گفت : کدوم دو دوتا چهار تا مگه چیزی هم برات باقی مونده
خدا منو بکشه که این روز ها رو نمی دیدم
من که بهتون گفته بودم ما از شما انتظاری نداریم
چوب حراج زدی به زندگیت که من بدبختی تو رو ببینم
عروسم جواب سلام منو سرد بده
تلخ نگاهم کنه
گوشام بدجور تیز شد
منظور فاطمه خانم من بودم؟!
ادامه داد گفت: دیگه عزت و احترامی برای ما نمونده
ندیدی زنت چه طور روشو از ما گرفت رفت توی آشپزخونه
با شنیدن این حرف ها کل بدنم شروع کرد به لرزیدن
توی این مدت اینقدر همه چی رو تحمل کرده بودم دیگه طاقت قضاوت شدن نداشتن
با عصبانیت از آشپزخونه رفتم بیرون گفتم : مامان شما درباره ی من صحبت میکنین؟
فاطمه خانم برگشت سمت دیگه رو نگاه کرد گفت : بله که با شما هستم
فکر میکنی متوجه نشدم گندم همیشه گی نیستی
با ناراحتی گفتم: از من حرفی شنیدین؟
بی ادبی ای کردم؟
به نظرتون شرایط مثل همیشه س که منم مثل همیشه باشم
یعنی من حق کمی ناراحت شدنم ندارم
سید جلال گفت : عروس تو حق داری
الان به ما فحش و ناسزا هم بدی حق با توئه
گفتم ؛ من هیچ وقت چنین جسارتی نمیکنم
شما با پدر خودم برام فرقی ندارین
اگه پدر خودمم چنین گرفتاری ای براش پیش اومده بود من براش جونمم میدادم
مهیار با تشر گفت : مامان حرصت سر گندم خالی نکن
اگه راست میگی برو به اون عروسات اعتراض کن که یه زنگم نزدن ببینن احوالتون چه طور ه
فاطمه خانم گفت: والا یه عمر به عروسام احترام گذاشتم، هواشون داشتم که کلا یادشون رفت خونه ی پدراشون چی بودن
خوبه خونه ی پسرای من رنگ پول و رفاه دیدن
با ناراحتی گفتم : این حرفتون توهینه
مازیار با عصبانیت گفت : گندم بسه !
گفتم: چی بسه ، مگه من چیزی گفتم
من اگه رفتم توی آشپزخونه برای این بود که نخواستم وسط بحثتون باشم
مازیار گفت: برو بالا گندم
گفتم : با من اینطوری حرف نزن
اینبار با صدای بلند گفت: میگم برو بالا
بدجور بغضم گرفته بود
دوییدم سمت پله ها رفتم بالا