2777
2789

پارت ۴۸۲


اون ده روزی که ترانه و یوسف پیش ما بودن

حال و هوای خونه ی ما عوض شده بود

مازیار انگار همه ی مشکلاتش فراموش کرده بود

وقتی میومد خونه

اولین کاری که میکرد این بود که نوا رو بغل کنه

این وسط دایانم گاهی حسادت میکرد که باعث خنده ی ما میشد


ولی وقتی روز دهم مریم خانم طبق رسم و رسوم قدیمی ها نوا رو حموم کرد و به اصطلاح خودش آب ده روز روی سرش رسید

ترانه بعد از کلی تشکر گفت که دیگه حالش خوب شده و می خواد بره خونه شون


منو مازیار و دایان از رفتنشون ناراحت بودیم

ولی به هر حال هر کسی خونه ی خودش راحت بود


یوسف از مریم خانم خواسته بود که که یه آدم کار بلد و مطمئن برای  کمک به ترانه پیدا کنه

که مریم خانم یکی از همسایه هاش که یه خانم حدودا چهل ساله بود رو معرفی کرده بود


از بابت  این که دیگه ترانه تنها نبود خیالم جمع بود


ولی جای خالیشون خیلی توی خونه احساس میشد

اون روزا هر روز میرفتم دیدن ترانه  و نوا


مراقبت از نوا بهم آرامش میداد

همیشه عاشق دختر بچه ها بودم

 دلم می خواست یه دختر داشته باشم تا همدمم بشه

اما اون روزها اینقدر زندگیم از روال عادی خارج شده بود که دیگه فرصت فکر کردن  به این چیزها رو نداشتم


*********



خوشحال میشم پیجم 

میز نهار چیده بودم

ساعت از دو گذشته بود ولی مازیار پیداش نبود


نهار دایان بهش دادم

چند روزی بود که سرما خورده بود

حالش اصلا خوب نبود

داروهاش بهش دادم

بردمش بالا توی اتاقش

روی تخت دراز کشید فوری خوابش برد


با تب سنج ، تبش چک کردم خدارو شکر تب نداشت


آروم آروم موهاش نوازش میکردم

که یهو صدای ترمز وحشتناک ماشین شنیدم


با وحشت از اتاق رفتم بیرون

یه صداهایی میشنیدم

خوب که گوشام تیز کردم

فهمیدم صدای مازیار


فکر کردم با کسی دعوا میکنه

فوری رفتم پایین

که در ساختمون باز شد

مازیار اومد داخل

همون طور با صدای بلند با تلفن صحبت میکرد

میگفت : بفروش ، هر کدوم که فکر میکنی زودتر فروش میره

ضرر رو زیانش مهم نیست

پای آبروی من وسطه

تا پس فردا باید حسابم پر بشه


یکم مکث کرد دوباره گفت : مگه نمی شنوی چی میگم بابک .


میگم من گیرم ، تا الان چک های من برگشت نخورده

یکی از اون  زمین ها رو  برام پول کن


گوشی رو قطع کرد پرت کرد روی مبل

با نگرانی رفتم طرفش گفتم : چی شده؟


یکم نگاهم کرد گفت: چی باید بشه ؟ تو نمی دونی چی شده ؟ چرا می پرسی؟


با ناراحتی گفتم ؛ نگرانت شدم از سر و صورتت انگار آتیش میباره

گفت : نشو ، نگران من نشو  ، نمی خوام کسی نگران من بشه


چیزی نگفتم ، همونجا کنار پذیرایی موندم

رفت طرف دستشویی

چند دقیقه بعد اومد بیرون


آروم گفتم : غذا رو بکشم؟

با عصبانیت گفت : چرا سوال بیخود می پرسی


خوب بکش دیگه


بدون هیچ حرفی رفتم طرف آشپزخونه غذا رو کشیدم بردم سر میز


همون طور که غذا میکشید گفت : دایان کجاست ؟

گفتم: حالش خوب نیست خوابیده


گفت؛ چرا مگه چی شده



گفتم: چند روزه سرما خورده


با تعجب نگاهم کرد گفت : دایان چند روزه مریضه بعد من نمیدونم


آروم گفتم : آخه تو این روزا اصلا خونه نیستی

وقتی هم میای اینطوری ناراحتی نمیشه بهت حرفی زد


از جاش بلند شد گفت : میرم یه سر به دایان بزنم

که یهو گوشیش زنگ خورد


فوری جواب داد گفت : بله بابک؟

چند لحظه بعد گفت: باشه بده

به همون قیمت بده


تو کارای اولیه رو انجام بده بعد فردا صبح میام برای کارای قانونیش


با ناراحتی نشست روی صندلی


یه لیوان آب  ریختم گرفتم طرفش

آب ازم گرفت یکسره سرکشید

زیر لب گفت : چوب حراج زدم به زندگیم


گفتم؛ می خوای یکم حرف بزنیم


سرش تکون داد گفت : آره باید حرف بزنیم

باید یه چیزایی بهت بگم


گفتم: بگو گوش میدم



خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

یه سیگار روشن کرد شروع کرد به کشیدن

بدون اینکه نگاهم کنه گفت : باید حجره و زمین هام و خونه ی قبلیمون بفروشم


بدجور شوکه شده بودم

گفتم ؛ چی ؟!

گفت : به اون زمینی که برای تو خریده بودم دست نمیزنم

باور کن فروختن اون خونه هم خیلی برام سخته

اونجا ، جایی که بعداز عروسیمون رفتیم ، اونجا رو با کلی زحمت خریده بودم

ولی مجبورم گندم


گفتم: اون زمینی رو که برای من خریده بودی رو بفروش

خونه هم اشکالی نداره به هر حال ما الان این خونه رو داریم

ولی حجره رو چرا می خوای بفروشی ؟



خوشحال میشم پیجم 

صدای زنگ خونه بلند


مازیار بلند شد رفت طرف آیفون


درو باز کرد گفت ؛ مهیاره!



چند لحظه بعد مهیار اومد داخل


از سر و وضعش معلوم بود که خیلی ناراحته


فوری اومد طرف مازیار گفت : داداش چی شد چکار کردی ؟



مازیار یه دستی به موهاش کشید با ناراحتی گفت : حجره و زمین ها و آپارتمان قبلیمون


گذاشتم برای فروش


حتی به حاجی یاسر گفتم : برای ماشینم مشتری پیدا کنه



مهیار گفت : داداش حجره و ماشین منم هست



مازیار گفت : نه.  من اونا رو برای تو خریدم


درسته هنوز سندش به اسم تو نیست ولی بهت قول دادم بعد از ازدواجت به اسم تو و زنت میشه


مهیار با کلافه گی گفت : چی میگی داداش


من اگه اونارو با  پول خودمم خریده بودم الان دو دستی تقدیمت میکردم


چه برسه به اینکه تو اونا رو برام خریدی


فوری سوییچ ماشین و کلیدهای حجره رو گذاشت روی میز


پیشونی  مازیار ماچ کرد گفت: فدای یه تار موهات  داداش



مازیار با ناراحتی نگاهش کرد گفت: لازم نیست


من به ماشین و زمین گندمم دست نمیزنم



مهیار گفت : اونو دیگه خودت مختاری


ولی حجره ی من مال خودته


یا بیا توش کار کن یا بفروش



مازیار بلند شد مهیار بغل کرد گفت : بهت قول میدم خیلی زود دوباره همه ی اینارو بخرم



مهیار گفت: داداش الان می خوای حجره ها رو بفروشی


کجا می خوای کار کنی؟


می خوای بری حجره ی سید جلال ؟



مازیار با ناراحتی گفت : کل بازار فکر میکنن من ورشکست شدم


اینو به جون خریدم


ولی نمیتونم تحمل کنم که بگن سید مازیار همه دار و ندارش از دست داد خراب شد سر پدرش



فردا مامان  اینا بر میگردن انزلی



از فردا سید جلال میره  در حجره ش  



چشمای مهیار پر از اشک شده بود


ولی مازیار هنوزم سخت و محکم مونده بود


انگار نه انگار که زندگیش باخته بود


زل زده بودم بهش انگار منتظر یه اشاره از طرفش بودم که گریه و زاری راه بندازم


ولی وقتی اون طور محکم می دیدمش حتی جرات نداشتم بگم چرا ؟

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۳

ورق زندگی ما در عرض چند روز کاملا برگشت


حجره ی مازیار و مهیار خیلی زود فروش رفت

زمین ها و آپارتمان هم فروخته شد .


روزی که مشتری اومد ماشین مازیار ببره

انگار مازیار می خواست از بچه ش جدا بشه

از صبح شروع کرده بود به شستن ماشین

داوود هر چقدر اصرار کرد که خودش ماشین بشوره ولی مازیار راضی نشد


وقتی سوییچ داد دست صاحب جدیدش

خودشم از خونه زد بیرون


اون روز هر کاری کردم به خاطر دایان خودم کنترل کنم اما نتونستم

تا می تونستم گریه کردم

صدای گریه هام خونه رو پر کرده بود

اما این وسط نمی دونستم برای چی گریه میکنم

برای مازیار که انگار یک شبه دار و ندارش از دست داده بود

یا برای زندگی مرفه از داده ی خودم

برای آشفتگی این روزامون

یا شایدم آینده‌ ی دایان


یه لحظه به خودم اومدم دیدم دایان سرش گذاشته روی پاهام و مظلومانه نگاهم میکنه

بد جور خجالت کشیدم

سریع اشکام پاک کردم گفتم : گندم تو روزای خیلی سخت پشت سر گذاشتی

پس این روزها رو هم میتونی تحمل کنی

دایان بغل کردم گفتم: پسرم از چیزی نترس

منو بابا همیشه پیشت هستیم


دایان با دستای کوچیکش اشکام پاک کرد ، گونه مو بوسید

دستش دور گردنم حلقه کرد گفت : خیلی دوستت دارم مامانی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۴

خودم جمع  و جور کردم اصلا دلم نمی خواست با گریه و زاری تحمل وضع پیش اومده رو برای مازیار سخت تر کنم


ساعت از یازده شب گذشته بود که با شنیدن باز و بسته شدن در ساختمون متوجه اومدن مازیارشدم


از اتاق رفتم بیرون

از بالای پله ها گفتم : سلام ، اومدی

گفت: سلام

گفتم : الان میام برات شام گرم میکنم

گفت ؛ نمی خواد گرسنه نیستم

همونطور که از پله ها میومد بالا

گفت: اگه خوابت نمیاد  می خوام باهات صحبت کنم


گفتم ؛ باشه


رفتیم توی اتاق

روی لبه ی تخت نشست


کنارش نشستم ، دستم گرفت توی دستاش گفت: تا حالا توی زندگیم جلوی هیچ کس اینقدر احساس شرمنده گی نداشتم

من اماده ام هر چقدر که بخوای سرزنشم کنی و بهم بد و بیراه بگی

ولی یکبار برای همیشه هر چی توی دلت هستُ بهم بگو  و دیگه تمومش کن

چون توی شرایطی هستم که شبیه انبار باروتم فقط یه شعله میتونه منو منفجر کنه


با ناراحتی نگاهش کردم

گفتم : راستش اینقدر از این اتفاق های یهویی متعجبم که نمی دونم باید چی بگم

خوب می دونم این وسط تو بیشتر از همه عذاب میکشی

ولی وقتی خوب فکر میکنم میبینم اگه جای تو بود م همین کار میکردم

اگه بگم ناراحت نیستم دروغ گفتم ولی این حق به خودم نمیدم که بگم چرا ؟


گفت : بهت قول میدم این وضعیت زیاد طول نکشه

همه چی رو درست میکنم .


یکم مکث کردم گفتم: تو همه چی رو فروختی به جز طلاهای منو


با ناراحتی گفت: اونا مال تو هستن من بهشون دست نمی زنم


گفتم : این لج و لجبازی رو کنار بذار

تو اشتباه کردی حجره تو فروختی

الانم خیلی دیر نشده ، طلا ها رو بفروش حجره تو پس بگیر



با پوزخند گفت : حجره ی منو کسی خریده که هدفش زمین خوردن من بود حالا میگی پسش بگیر


گفتم : خوب یه جای دیگه رو  بخر


از جاش بلند  شد گفت ؛ نمیشه


من به طلاهای تو دست نمیزنم


تو هم دیگه درباره ش صحبت نکن

که کلاهمون میره توی هم


اینقدر عصبی این جمله رو گفت : که جرات نکردم حرفی بزنم


به حالت عصبی دور اتاق قدم میزد

گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بهت بگم


گفتم : بگو

گفت ؛ خودت میبینی شرایط تغییر کرده

دیگه امکانش نیست که مریم خانم و سپیده و داوود و زهره برامون کار کنن


از شنیدن این حرف دلم لرزید

نه برای اینکه قرار بود از این به بعد مسئولیتم بیشتر بشه برای اینکه دیگه توی این سال ها اونا شده بودن جزئی از اعضای خانواده م

مخصوصا مریم خانم که دوری ازش برام غیر ممکن بود


بدجور بغض کرده بودم


مازیار با ناراحتی نگاهم کرد گفت : می دونم خیلی شرایط برات سخت میشه ولی باور کن چاره ای ندارم


با بغض گفتم : نگران خودم نیستم

برای اونا نگرانم باید کجا برن ؟ چکار کنن


گفت : نگران نباش

ترتیب همه ی کارها رو دادم

فردا همه رو جمع میکنم

بهشون واقعیت میگم


یه دستی به موهام کشید گفت : حالا دیگه بیا بخوابیم از خستگی نمی تونم روی پاهام بمونم


چراغ هارو خاموش کردم و خوابیدیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۵


صبح بعداز  خوردن صبحونه به درخواست مازیار ، مهیار دایان برد گردش

این روزا کلا برنامه ی زندگیمون بهم ریخته بود

دایان با اینکه بچه بود ولی خوب درک میکرد که دیگه چیزی مثل قبل نیست

اون روز بعداز رفتن دایان و مهیار


مازیار همه رو صدا زد و ازشون خواست توی پذیرایی جمع بشن


به معنای واقعی شکسته شدن توی مازیار میدیدم

انگار سفیدی موها و ریش هاش بیشتر شده بود

شکسته بود ولی هنوزم غرور داشت ، انگار از هیچی نمی ترسید



بعد از اومدن همه ، مازیار به همه تعارف کرد بشینن

ازم خواست که براشون چایی بریزم


وقتی سینی چایی رو یکی یکی جلوشون میگرفتم انگار آخرین لحظه ای بود که میدیدمشون


وقتی جلوی مریم خانم رسیدم نا خودآگاه یه قطره اشک از چشمام ریخت

ولی خودم جمع و جور کرد

فنجون چای رو جلوی مازیار گذاشتم،  خودمم نشستم


چند لحظه بعد مازیار یه نفس عمیق کشید شروع کرد  به صحبت کردن گفت :


این روز ها  حتما خودتون متوجه شدین که یه سری مشکلات برای ما به وجود اومده

حقیقت اینه که من ورشکست شدم


نگاه متعجب همه خیره موند روی مازیار!


مریم خانم گفت : خدا بزرگه آقا

تا اونو داری غم نداری


مازیار گفت ؛ ممنون مریم خانم ولی به هر حال این مشکل برام پیش اومده


گفتم : بیایین اینجا که بهتون بگم  بر خلاف میلم دیگه امکانش نیست که  برای ما کار کنین 


داوود با ناراحتی گفت : آقا فدای سرت ، این اوضاع که همیشگی نیست

یه مدت هم بدون دستمزد کار میکنیم

اینقدر شما به ما رسیدی که میتونیم چند ماهی خودمون اداره کنیم مگه نه ؟

سپیده و زهره و مریم خانم حرفش تایید کردن


مازیار گفت: خیلی ممنونم داوود جان

شما به من لطف دارین ولی حقیقت اینه که من نمی دونم این اوضاع تا کی ادامه داره

شاید وضع از این هم بدتر بشه

من نمیتونم خودخواهی کنم و شما رو از نون خوردن بندازم


و چون این موضوع خیلی یهویی شد و نمی خواستم خدای نکرده شما بی کار و بی جا و مکان بشین

برای هر کدوم شما یه فکرایی کردم .چون  نمی تونم نسبت به شما بی خیال باشم


یه پاکت گرفت دستش گفت ؛ اول از همه شما مریم خانم

پارسال که درباره ی بیمه تون با من صحبت کردین من توسط یکی از دوستان موضوع رو پیگیری کردم

اون ده ساله باقی مونده رو براتون خریدم  ، شما از اول همین برج اگه خدا بخواد دیگه حقوق دریافت میکنین


مریم خانم با ذوق گفت : الهی خیر بخوری جوون

الهی خدا هر چی می خواد بهت بده

مریم خانم با گوشه ی روسریش اشک چشمش پاک کرد گفت: آقا مطمئن باش خدا به دل بزرگت نگاه میکنه ، از این وضعیت نجاتت میده پسرم

مازیار سرش تکون داد گفت : ممنونم مریم خانم


برگشت طرف زهره و داوود گفت: خوب آقا داوود حالا نوبت شماست

پدر زن یکی از آشناهامون توی شهرک خزر ویلا ، یه ویلا داره


که فقط بهار و تابستون میان اینجا میمونن

اون ویلا یه واحد سریداری داره

که براش دنبال یه آدم مطمئن بودن

منم شما و زهره خانم معرفی کردم

هر کاری که اینجا انجام میدادی اونجا هم انجام میدی البته با حقوق بالاتر


زهره با بغض گفت : یعنی آقا ما باید از اینجا بریم؟


مازیار با ناراحتی گفت : بله متاسفانه

زهره با بغض نگاهم کرد چیزی نداشتم که بگم


مازیار یه نفسی تازه کرد گفت : اما شما سپیده خانم


من حقوق سه ماه شما رو پیشاپیش میریزم توی حسابتون به پاس زحماتی که توی این سال ها برای دایان کشیدین

از امروز میتونین دنبال کار جدید باشین هر وقت کار و جای مناسب پیدا کردین میتونین برین


سپیده با ناراحتی گفت : پس دایان چی میشه


مازیار گفت : خدارو شکر دیگه برای خودش مردی شده


سپیده گفت : توی این شرایط نیاز نبود حقوق سه ماه آینده ی منو بدین

از شما به ما زیاد رسیده


مازیار گفت: چیز ناقابلی بود


از جاش بلند شد گفت : همه تون برام توی این سال ها مثل خونواده م شدین

خدا می دونه  بابت اتفاق پیش اومده چقدر ناراحتم

ولی امیدوارم هر کدوم شما هر جا که هستین

موفق باشین

همه بلند شدن تشکر کردن


مازیار کتش برداشت گفت  : میرم یه دوری بزنم بیام

با حرکت سر حرفش تایید کردم


بعداز رفتن مازیار دویید م سمت مریم خانم و زهره

سپیده با بغض اومد نزدیکتر گفت : گندم جون خیلی متاسفم

هر چهارتامون بی صدا اشک میریختیم

داوود با ناراحتی گفت : آروم باشین آقا شما رو اینطوری ببینه داغون میشه

مریم خانم گفت : خدایا خودت به داد دل این پسر برس

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۶

اون روز انگار آسمونم دلش مثل ما گرفته بود

یکسره بارون می بارید‌


به ساعت نگاه کردم ، چهار نیم بعداز ظهر بود ولی هوا یه جوری سیاه و تاریک شده بود که انگار نصفه شبه


صدای بازی و خنده ها ی دایان خونه رو پر کرده بود

یه نگاهی بهش انداختم . لبخند کم رنگی روی لبام نشست

توی دلم گفتم کاش منم مثل دایان فارغ از این دنیا میتونستم اینطور بخندم


توی فکر خودم بودم که صدای زنگ خونه بلند شد


مازیار به من نگاه کرد گفت : کسی قرار بود بیاد ابنجا؟


گفتم : نه


مهیار از جاش بلند شد گفت ؛ من درو باز میکنم


رفت طرف آیفون

درو باز کرد گفت : مامان و بابا اومدن


مازیار فوری از جاش بلند شد

رفت سمت در


چند لحظه بعد صدای فاطمه خانم و سید جلال شنیدم که قربون صدقه ی دایان میرفتن

منم رفتم استقبالشون


سید جلال انگار چند سال پیر تر شده بود

فاطمه خانم از ورم چشم هاش معلوم بود که گریه کرده


همین که نشستن،  سید جلال گفت : مازیار بابا این چه کاری بود کردی ؟


اولین بار بود می دیدم سید جلال با این لحن با مازیار صحبت میکنه


مازیار گفت : کدوم کار؟

سید جلال با کلافه گی گفت : تو منو رامسر نگه داشتی گفتی می خوای برام وقت بخری

اون وقت چوب حراج زدی به زندگیت



از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

دوست نداشتم دیگه بین بحث هاشون باشم

زیر کتری رو روشن کردم مشغول چیدن میوه ها شدم



صدای مازیار شنیدم که گفت :  راه دیگه ای نبود


سید جلال گفت : برای چی حجره ی خودت و مهیار فروختی

شما جوونین زندگی دارین

باید حجره و خونه منو میفروختین

برای ویلا ی رامسرم که پشت هم مشتری میومد

پسر تا همینجا بسه

دیگه به بقیه ی اموالت آتیش نزن

حجره و خونه ی ما رو بذار برای فروش



مازیار گفت : من این کار ها رو کردم که چراغ خونه و حجره  ت خاموش نباشه

اونوقت برم اونارو بفروشم



فاطمه خانم گفت: چی میگی پسر

ما پیر یم یه وجب جا برامون بسه

یه خونه اجاره میکنیم

پدرتم که حقوق بازنشستگی میگیره با همون زندگیمون می چرخونیم


فوری سید جلال گفت :  فردا صبح میریم محضر سند حجره و خونه رو به نامت میزنم


از فردا اون حجره مال توئه برو کار کن خرج زن و بچه تو در بیار


مازیار گفت: من بلدم  روزی مو در بیارم

شما نگران من نباشین

فاطمه خانم با گریه گفت : آخه چطوری پسر تو که دار و ندارت فروختی



مازیار گفت : دیگه کشش ندین من می دونم دارم چکار میکنم

یه مدت به زمان نیاز دارم یه دودوتا چهار تا بکنم ببینم بعد تصمیم بگیرم


فاطمه خانم گفت : کدوم دو دوتا چهار تا مگه چیزی هم برات باقی مونده

خدا منو بکشه که این روز ها رو نمی دیدم

من که بهتون گفته بودم ما از  شما انتظاری نداریم

چوب حراج زدی به زندگیت که من بدبختی تو رو ببینم

عروسم جواب سلام منو سرد بده

تلخ نگاهم کنه


گوشام بدجور تیز شد

منظور فاطمه خانم  من بودم؟!


ادامه داد گفت: دیگه عزت و احترامی برای ما نمونده

ندیدی زنت چه طور روشو از ما گرفت رفت توی آشپزخونه



با شنیدن این حرف ها کل بدنم شروع کرد به لرزیدن

توی این مدت اینقدر همه چی رو تحمل کرده بودم دیگه طاقت قضاوت شدن نداشتن

با عصبانیت از آشپزخونه رفتم بیرون گفتم : مامان شما درباره ی من صحبت میکنین؟


فاطمه خانم برگشت سمت دیگه رو نگاه کرد گفت : بله که با شما هستم

فکر میکنی متوجه نشدم گندم همیشه گی نیستی


با ناراحتی گفتم: از من حرفی شنیدین؟

بی ادبی ای کردم؟

به نظرتون شرایط مثل همیشه س که منم مثل همیشه باشم

یعنی من حق کمی ناراحت شدنم ندارم

سید جلال گفت : عروس تو حق داری

الان به ما فحش و ناسزا هم بدی  حق با توئه

گفتم ؛ من هیچ وقت چنین جسارتی نمیکنم

شما با پدر خودم برام فرقی ندارین

اگه پدر خودمم چنین گرفتاری ای براش پیش اومده بود من براش جونمم میدادم


مهیار با تشر گفت : مامان حرصت سر گندم خالی نکن

اگه راست میگی برو به اون عروسات اعتراض کن که یه زنگم نزدن ببینن احوالتون چه طور ه


فاطمه خانم گفت: والا یه عمر به عروسام احترام گذاشتم،  هواشون داشتم که کلا یادشون رفت خونه ی پدراشون چی بودن

خوبه خونه ی پسرای من رنگ پول و رفاه دیدن

با ناراحتی گفتم : این حرفتون توهینه


مازیار با عصبانیت گفت : گندم بسه !

گفتم: چی بسه ، مگه من چیزی گفتم

من اگه رفتم توی آشپزخونه برای این بود که نخواستم وسط بحثتون باشم


مازیار گفت: برو بالا گندم


گفتم : با من اینطوری حرف نزن


اینبار با صدای بلند گفت: میگم برو بالا


بدجور بغضم گرفته بود

دوییدم سمت پله ها رفتم بالا




خوشحال میشم پیجم 

صدای مازیار شنیدم که به مادرش گفت : فاطمه خانم وسط این همه گرفتاری مادرشوهر بازی یادت اومده


شما تا حالا از گندم بی احترامی دیدین که بهش بی احترامی میکنین



فاطمه خانم گفت : اینقدر این روزا سرکوفت شنیدم که دیگه تحمل رفتار سرد ندارم


تو اشتباه کردی. نباید خودت قاطی این جریان میکردی


مثل اون دوتا برادرت باید مارو به حال خودمون رها میکردی



مازیار با عصبانیت گفت: بسه مامان ، دنیا که به آخر نرسیده .


همه چی درست میشه



مهیار با صدای بلند به مادرش گفت : عوض تشکر کردنته


به دختر مردم بی احترامی میکنی


چند ماهه من اینجام از گل نازک تر بهم نگفته


اگه خواهرم بود تحمل نمی کرد


اونوقت شما.........


سید جلال گفت : فاطمه شرمنده که بودم که شرمنده ترم کردی


مازیار گفت : خیلی خوب دیگه به این چیزا فکر نکنین ..


از فردا صبح مهیارم با شما میاد حجره


طبق روال قبل به کارتون ادامه میدین


سید جلال گفت : اینطوری نمیشه



مازیار گفت : همین که گفتم


توی بازار هر کی هرچی پرسید


فقط یه جمله میگین مازیار ورشکست شد .


حرفی از چک های شما هم شد میگی برای من چک کشیده بودی


وسلام.....

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۷


صدای خداحافظی فاطمه خانم و سید جلال و مهیار شنیدم

فهمیدم که دارن میرن


از پنجره به بیرون نگاه کردم

سید جلال گونه ی دایان بوسید گفت: به مامان گندم بگو سید جلال گفت تو منو ببخش دخترم

از طرف منم با مامانت خداحافظی کن

دایان صورت سید جلال بوسید گفت ؛  چشم

مازیار با صدای بلند داوود صدا زد سوییچ ماشین منو بهش داد گفت : زحمت بکش برسونشون خونه



با ناراحتی خودم پرت کردم روی تخت بابت چیزایی که پیش اومده بود ناراحت بودم

توی همه ی این سالها سعی کرده بودم هیچ بی احترامی ای به خونواده ی مازیار نکنم .ولی حالا چنین بحثی پیش اومده بود


چند دقیقه ی بعد در اتاق محکم باز شد

مازیار اومد داخل اتاق


بهش نگاه کردم گفتم : چه خبرته ؟ درو شکوندی

با عصبانیت اومد طرفم گفت : این مسخره بازی ها چی بود ؟ کی بهت اجازه داد صدات اون طور ببری بالا


یکم خودم جمع و جور کردم گفتم ؛ مگه نشنیدی مادرت چی بهم گفت ؟


گفت: هرچی که گفت ، تو باید اینطور زبون درازی کنی

توی تمام این سال ها من اجازه دادم کسی بهت بی احترامی کنه ؟


گفتم: من در باره ی الان صحبت میکنم

مگه ندیدی یه جور صحبت میکرد انگار منو افسانه و نغمه خونه ی پدر مون گشنه و تشنه بودیم


گفت : یک بار برای همیشه این حرف بهت میزنم به مادرمم گفتم


من حوصله ی این خاله زنک بازی ها و درگیری عروس و مادر شوهر ندارم

همیشه، هر جا ، توی هر شرایطی باید احترام همدیگه رو نگه دارین


گفتم: خیلی جالبه توی این اوضاع آشفته خونواده تم از من انتظار دارن آدم آهنی باشم لال بشم


با تشر گفت : باید لال بشی

گوشات باز کن خوب به حرفم گوش کن

من صلاح کار خودم خوب میدونم

اگه الان تصمیم گرفتم چوب حراج به زندگیم بزنم یعنی صلاح این بوده


گفتم : مشکل تو اینه که کلا زنت آدم حساب نمیکنی



گفت : من به عنوان یه مرد وظیفمه نیاز هات برآورده کنم

چشمم کور انجام میدم

تو هم جفتک و لگد ننداز


گفتم: واقعا بی ادبی


گفت : بی ادب تویی که به بزرگترت بی ادبی میکنی

من محسن نیستم که به زنم اجازه بدم پاشو از گلیمش دراز تر کنه

مثل سید حسین هم نیستم که کلا خونواده مو یادم بره


من پسرشونم در برابرشون وظایفی دارم

در مقابل تو هم مسئولم

پس حواست جمع کن و مراقب رفتارت باش

یک بار دیگه چنین بی ادبی ای ازت ببینم ساده نمیگذرم


با عصبانیت رفتم طرفش  گفتم : دیگه چکار میکنی

گند زدی به زندگیم


دستش برد بالا با عصبانیت فریاد کشید


با دستام صورتم پوشوندم خودم گوشه ی دیوار جمع کردم


با مشت محکم کوبید توی دیوار

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۸

از اتاق رفت بیرون،  چند لحظه بعد  صدای در حیاط شنیدم که محکم به هم کوبیده شد.


با ناراحتی توی آیینه به خودم نگاه کردم

این من بودم که اینطور از کوره در رفته بودم

ولی چرا هیچ کس ، هیچ حقی به من نمی داد

اگه اونا عصبی و ناراحت بودن خوب منم زندگیم باخته بودم


نگران آینده ی بچه م بودم


در باز کردم از اتاق رفتم بیرون

دایان صدا زدم

از اتاق سپیده اومد بیرون گفت : بله مامان ؟

گفتم: چکار میکنی پسرم ؟

گفت : با خاله سپیده کارتن تماشا میکنم


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : باشه پسرم

شام چی دوستی برات بپزم ؟

دایان با ذوق گفت : ماکارونی درست کن مامان


گفتم : باشه چشم پسرم


سپیده که انگار سرو صدای منو مازیار شنیده بود اومد طرفم گفت : گندم جون اگه حالتون خوب نیست شما پیش دایان بمونین من شام درست میکنم


بدجور بغض کرده بودم انگار دلم می خواست با یکی حرف بزنم

آروم گفتم : نه ، برات زحمت میشه خودم درست میکنم


دستم گرفت گفت : شما حالتون خوب نیست

بفرمائید بشینین شام با من


دیگه مخالفتی نکردم

کنار دایان نشستم و به ظاهر باهاش کارتن می دیدم

ولی ذهن و روحم جای دیگه ای بود


ساعت از دوازده هم گذشته بود هنوز مازیار پیداش نبود

این روزا به این کاراش عادت کرده بودم

دیگه نگرانش نمیشدم

در اتاق دایان باز کردم بهش نگاه کردم خواب بود.


رفتم سمت اتاق خودمون ، لباسم عوض کردم

سعی کردم بخوابم

ولی خوابم نمیبرد


ساعت نزدیک یک شب  بود که پیداش شد


نیم ساعتی گذشت دیدم نیومد توی اتاق

به بهانه ی سر زدن به دایان از اتاق رفتم بیرون


کنجکاو شدم ببینم کجاست

آروم از پله ها رفتم پایین

چراغ آشپزخونه رو روشن کردم

یهو دیدم یکی نشسته روی صندلی

با وحشت گفتم : تویی !

ترسیدم !


با تشر گفت : مگه من ترسناکم


گفتم: تو ترسناک نیستی

وقتی شوهر آدم خونه و زندگیش ول کنه تا یک شب معلوم نباشه کجاست ، آدم تنها توی خونه از هر چیزی میترسه


برگشتم از آشپزخونه رفتم بیرون


با صدای بلند گفت : حرف زدی بمون جواب بشنو


بدون توجه بهش رفتم توی اتاق

دنبالم اومد

گفت : با اون لحن با من صحبت نکن

طوری حرف نزن که انگار من ولگردم

گفتم : هر چی که هستی برای خودت هستی


اومد طرفم بازوم گرفت گفت : اصلا مگه برای تو مهمه که من کجام ؟


زل زدم توی چشم هاش گفتم : نه

خواستم برم سمت تخت که دوباره بازوم گرفت

دستش گذاشت روی دهنم منو چسبوند به دیوار آروم کنار گوشم گفت : دختر جون فکر نکن الان که به این حال و روز افتادم هر طوری که دلت بخواد میتونی با من رفتار کنی

پسر پدرم نیستم اگه نتونم از پس زندگیم بر بیام

پس سر به سر من نذار

دستش از روی دهنم برداشت


با بغض گفتم : ولم کن

چی از جونم می خوای، من چکار به کار تو دارم

من نه با تو نه با خونواده ت کاری ندارم

خواستم از کنارش رد بشم که منو گرفت توی بغلش گفت: می دونم حرف های مامانم خیلی برات سنگین تموم شده

ولی باور کن اون حال و روز خوبی نداره


با بغض گفتم: بیشتر از حرف مامانت از رفتار تو ناراحتم

جلوی اونا سرم داد کشیدی

بعدشم تهدیدم کردی حتی نزدیک بود روم دست بلند کنی

تو توی فشاری قبول !

پس من چی ؟

من حق ناراحت شدن ندارم


سرم چسبوند به سینه ش گفت :

چی بگم که داغ دلت تازه تر نشه دختر


گفتم : هیچی نگو اگه شرایط زندگیمون تغییر کرده

حداقل تو تغییر نکن

این روزا حس میکنم دیگه دوسم نداری

اصلا به دایان توجه نمیکنی

زندگیمون کلا عوض شده

من پول نمی خوام تو رو می خوام

دایان باباش می خواد

امروز وقتی جلوی خونواده ت سرم داد کشیدی حس کردم این روزا من یه موجود اضافیم توی زندگیت


سرم گرفت بالا توی چشم هام نگاه کرد گفت :  نیاز نیست من چیزی بگم خودت می دونی بیشتر از همه کس و همه چیز توی این دنیا می خوامت


من فقط به زمان نیاز دارم


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : باشه،  بازم بهت زمان میدم


صورتم نوازش کرد گفت : این روزا فقط دلم به حضور تو و دایان قرصه

من همه چیز درست میکنم


قول میدم !

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۸۹

صبح ساعت هفت از سروصدا  بیدار شدم

با چشمای نیمه باز به مازیار نگاه کردم که جلوی کمد مشغول لباس پوشیدن بود .


با حالت خواب آلود گفتم: چکار میکنی ؟

گفت: لباس می پوشم

لباس هاش ، لباس های همیشه ش نبود

بلند شدم نشستم گفتم : با این لباسا کجا میری

گفت : سر کار


با تعجب گفتم : کار !


گفت : آره کار

نمیشه که بشینم توی خونه


گفتم : آخه تو که ......

پرید وسط حرفم گفت: آره من حجره ندارم

ولی دست و پا که دارم

از اتاق رفت بیرون

فوری از جام بلند شدم

دست و صورتم شستم رفتم

سمت آشپزخونه

دیدم پشت میز نشسته و صبحونه میخوره


تا منو دید گفت: برات چایی بریزم


با لبخند گفتم : بریز


صدای زنگ گوشیش بلند شد

جواب داد گفت : بله مهیار

دوباره گفت: آره مگه نمی دونی من همیشه از پنج صبح بیدارم

چی ؟

پشت در چکار میکنی تو پسر


فوری بلند شد رفت سمت آیفون

درو باز کرد


باتعجب گفتم مهیار این وقت صبح اینجا چکار میکنه

گفت : نمی دونم


چند لحظه بعد مهیار اومد داخل

تا مارو دید گفت : سلام


مازیار گفت : علیک سلام

تو اینجا چکار میکنی ؟


مهیار گفت: داداش اومدم پیش تو

از این به بعد تو هر جا کار کنی هر جا بری من با تو میام


مازیار با کلافه گی گفت : پسر من تو رو گذاشتم کنار دست سید جلال اومدی پیش من ؟


مهیار همونطور که سرش پایین بود گفت:  داداش جای من پیش توئه


مازیار یه نگاه بهش انداخت گفت :  جایی که من می خوام برم تو با این لباس ها و موهای آب و شونه کرده نمی تونی بیای ؟


مهیار فوری گفت : خیالی نیست

هر چی شما بگی همونه


مازیار خندید گفت : باشه اول بیا صبحونه بخوریم

بعد یه دست لباس مثل لباس توی تن خودم بهت میدم


مهیار با خنده گفتم ؛ هر چی شما بگی 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۰

بعداز صبحونه مهیار و مازیار رفتن

هنوزم فکرم درگیر این بود که مازیار کجا می خواست کار کنه

مطمئن بودم که حجره ی پدرش نمیره


دیر یا زود می فهمیدم ماجرا چیه

طبق روال هرروز ساعت نه صبح

مریم خانم اومد


با تعجب به مریم خانم نگاه کردم

مریم خانم گفت : علیک سلام دختر


گفتم: سلام ، شما اینجا چکار میکنین؟

گفت؛ بیرونم میکنی ؟

گفتم ؛ من غلط کنم ولی دیروز مازیار بهتون گفت : که دیگه نیازی نیست بیایین


مریم خانم همونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت :  تا الان برای پول کار کردم

از اینجا به بعد برای دل خودم کار میکنم

من اگه یه روز شماها رو نبینم دق میکنم

خدارو هزار مرتبه شکر دیگه حقوق بگیر شدم

پس به پول نیازی ندارم


با ذوق خودم پرت کردم توی بغلش گفتم ؛ آخه شما چرا اینقدر ماهین

مریم خانم گونه مو بوسید گفت :  خانم جان من اینقدر به آقا بدهکار هستم اگه تا آخر عمرم مفت و مجانی براتون کار کنم بازم بدهیم صاف نمیشه


******

نزدیکای ظهر بود که از توی حیاط سرو صدا شنیدم

صدای ماشین و صحبت چند نفر بود


از پنجره حیاط نگاه کردم


دیدم در باز شد و یه نیسان آبی اومد توی حیاط


داوود با صدای بلند به راننده فرمون میداد


با تعجب رفتم توی حیاط

دایانم دنبالم دویید


یکم که رفتم نزدیک تر دیدم

مازیار و مهیار از پشت نیسان پریدن پایین

پشت نیسان پر از هندوونه بود


با تعجب گفتم؛ اینجا چه خبره ؟ اینا چین ؟


مهیار اومد جلو گفت : این بیزینس جدید ماست!


گفتم : چی میگی تو


مازیار گفت : مهیار ، پسر از زیر  کار در نرو بیا اینجا


مهیار دوباره دویید طرف ماشین

داوودو  مازیار و مهیار شروع کردن به خالی کردن هندوونه ها

یه تعدادی رو گذاشتن گوشه ی حیاط


مازیار اومد طرفم گفت : خوب من دیگه باید برم

نمی دونم کی بیام خونه کاری داشتی زنگ بزن


یه نگاه بهش انداختم هنوزم نفس نفس میزد

گفتم : کجا میری؟

گفت : توی خیابون نواب جلوی قصابی عمو رحیم

قراره از امروز هندوونه بفروشم


گفتم : چی ؟

سر خیابون ، هندوونه بفروشی!؟


گفت : آره،  مگه چیه

خوب اینم کاره

قرار نیست حالا که حجره ندارم بیکار بمونم

گفتم: مازیار این چه کاریه

تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین

طلاهای منو بفروش یه مغازه بگیر

گفت : چیه خجالت میکشی بگی شوهرت کنار خیابون میوه میفروشه ؟


گفتم: این چه حرفیه ، کار که عار نیست

ولی آخه تو .....‌

پرید وسط حرفم گفت ؛ من الان دیگه مایه دار نیستم

توی جیبم شپشم پر نمیزنه

تنها داراییم همین خونه س

پس باید کار کنم و پول در بیارم

متوجه شدی؟


هنوز توی شوک بودم گفتم : باشه  هر چی که تو بگی

دایان گفت : بابا میشه منم با شما بیام سر کار

مازیار گفت : نه بابایی هوا سرده

هر وقت هوا خوب بود میبرمت

گفتم: آخه توی این سرما کی هندوونه میخره

با خنده گفت: دختر مثل اینکه چند روز دیگه شب یلداست



اینقدر درگیر بودم که کلا حساب روزها و ماه ها از دستم در رفته بود


مهیار اومد طرفمون با خنده گفت : زن داداش خداییش تا حالا میوه فروش  به خوش تیپی منو داداشم دیده بودی

گمون کنم تا شب نشده کل هندوونه فروش برن


مازیار با اخم گفت: این حرف ها چیه

تو می خوای بیای کاسبی یا چشم چرونی؟


مهیار گفت: والا اگه هم بخوام با این تیپ و قیافه کسی ما رو نگاهم نمی کنه


تا جلوی در بدرقه شون کردم

اصلا باورم نمیشد

مازیار همچین کاری بکنی

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۱


اصلا آروم قرار نداشتم

هنوز درباره ی مشکلات پیش اومده چیزی به خونواده م نگفته بودم

اصلا نمی دونستم باید به اطرافیان چه توضیحی بدم

البته مازیار تاکید کرده بود که باید به همه بگیم که خودش دچار شکست مالی شده و درباره  ی پدرش حرفی نزنیم


دلم خیلی هوای بابا رو کرده بود

دلم می خواست باهاش حرف بزنم


فوری از جام بلند شدم لباس پوشیدم


به سپیده گفتم : که میرم پیاده روی چون هوا سرده دایان نمیبرم

به مازیارم زنگ زدم گفتم که میرم پیاده روی


ولی تصمیم داشتم برم پیش بابا


اینقدر کل مسیر توی فکر بودم و توی دلم برای خودم صحبت میکردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم جلوی مغازه ی بابا


وقتی رفتم داخل مغازه ، بابا مشغول صحبت با مشتری ها بود

تا چشمش به من افتاد با ذوق گفت " گندم بابایی تویی!؟


با لبخند رفتم طرفش محکم بغلش کردم

هر وقت میرفتم توی بغل بابا انگار بچه میشدم


گونه شو بوسیدم گفتم : بابا به مشتری هات برس


بابا به صندلی اشاره کرد گفت : اینجا بشین دخترم 


نشستم روی صندلی  ، به اطراف مغازه نگاه کردم

همه جا پر از گل و گیاه های رنگی بود

عطر ادویه و گل و عرقیجات فضای مغازه رو پر کرده بود


بابا وقتی مشتری شو راهی کرد گفت : دخترم چه عجب !

کجایی بابا ؟ چرا کم پیدایی


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خیلی حرف دارم که باهات بزنم بابا


بابا با لبخند گفت : پس بذار اول برات یه چای بهارنارنج دم کنم

برم از علی آقا برات کیک یزدی بگیرم بعد بشینیم صحبت کنیم


با خنده گفتم : چی بهتر از این


*******


بابا استکان چای گذاشت جلوم

با ولع یه کیک یزدی برداشتم و شروع کردم به خوردن


گفتم : بابا خودم صد بار از علی آقا کیک یزدی خریدم ولی به خدا مزه ش با موقعی که شما برام میخری فرق داره


بابا خنده گفت : بخور نوش جونت بابا


وقتی استکان چای سر کشیدم عطر بهارنارنج  به مشامم خورده بود انگار آرومتر شده بودم 

انگار بابا همیشه برام معجزه میکرد


بابا همونطور که چای میخورد گفت : نمی خوای بگی چی امروز تو رو کشونده اینجا ؟

راستی چرا دایان نیاوردی خیلی دلم براش تنگ شده



گفتم : هوا سرد بود ترسیدم سرما بخوره


بابا یکم نگاهم کرد گفت: چیزی شده بابایی ؟ با مازیار مشکلی پیدا کردی ؟

آروم گفتم : نگران نشین

بین منو مازیار مشکلی نیست ولی اتفاق های خوبی نیفتاده

بابا با نگرانی گفت : چی شده گندم جانم؟

لب باز کردم و شروع کردم به درد دل کردن

همه چیز برای بابا تعریف کردم

اینقدر گفتم و گفتم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم



وقتی حرفم تموم شد بابا دستام گرفت گفت: از جوون مردی ،مثل مازیار چنین انتظاری میرفت


ماشاالله به غیرت این پسر

راستش گاهی ازش ناراحت و عصبی میشم متوجه میشم که بعضی کاراش اذیتت میکنه

ولی خوب زندگی مشترک همینه

هیچ کس خوب مطلق نیست

ولی توی مردی و مردونه گی من حاضرم سرش قسم بخورم

گندمکِ  بابا ، مبادا یه وقت سرزنشش کنی

مبادا حالا که مال و اموالش از دست داده بهش سرکوفت بزنی

الان باید بیشتر از همیشه پشتش باشی


آروم گفتم : بابا فکر میکردم اگه شما بفهمین مازیار  حجره و مال و اموالش از دست داده  الان گوشه ی خیابون میوه میفروشه خجالت میکشین

سرزنشم میکنین

بابا با تعجب کن ، گندم جان ، از تو انتظار چنین حرفی رو نداشتم

هیچ کار حلالی عار نیست

دزدی و قاچاق و بی ‌عاری باعث خجالته

مازیار با این کارش بیشتر پیش من عزیز شد

گفتم : بابا فقط حواستون باشه درباره ی چیزایی که بهتون گفتم : مامان چیزی نفهمه

باید همه فکر کنن مازیار خودش ورشکست شده

بابا گفت : خیالت راحت دخترِ بابا

من اصلا به مامانت نمیگم امروز اینجا بودی

دوباره بابا رو بغل کردم بوسیدمش

گفتم : همیشه بهم قوت قلب میدین

خیلی دوستتون دارم

بابا گفت : منم دوستت دارم دخترم،  یادت باشه هر وقت نیاز به کمک داشتی من کنارتم هم مادی هم معنوی 

گفتم : ممنون ، می دونم که همیشه حمایت شما رو دارم 

کیفم برداشتم گفتم : خیلی دیر شده باید برم

بابا گفت : هوا سرده ، تاریکم شده بمون برات آژانس بگیرم


مخالفتی نکردم گفتم : چشم ، هر چی شما بگین و منتظر ماشین شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۴۹۲


اون روز وقتی از پیش بابا برگشتم خونه حالم خیلی بهتر شده بود

دیگه نگران نگاه ها و قضاوت های اطرافیان نبودم

واقعیت زندگی همین بود همیشه همه چیز اون طور که آدم انتظارش داشت  پیش نمیرفت


شب ساعت  ده شب بود که مازیار اومد خونه


فوری میز شام براش آماده کردم

بعد از اینکه دوش گرفت نشست پشت میز و با ولع شروع کرد به غذا خوردن


با خنده گفتم : چه خبره آرومتر


گفت : اگه بدونی چقدر گرسنمه


گفتم : نهار چی خوردی ؟

گفت : با مهیار ساندویچ خوردیم .

تو که می دونی من تا نهار پلو خورشت نخورم انگار چیزی نخوردم


با خنده گفتم : شکمو !


گفت: تو امروز چکارا کردی؟


گفتم: هیچی غروب که رفتم پیاده روی یه سرم رفتم مغازه ی بابا


نگاهم کرد گفت : اونجا چکار داشتی ؟

گفتم : هیچی ! رفتم بابا رو ببینم


گفت :  فقط برای دیدن بابات رفته بودی ؟

گفتم : آره،  چطور؟


قاشق و چنگال پرت کرد توی بشقاب گفت : منم که گوشام درازه !!!

با تعجب گفتم : چی میگی؟ چیشد؟


گفت : بدو بدو رفتی پیش بابات  گرفتاری منو جار بزنی،  شکایت منو پیش بابات ببری


گفتم : این حرفا چیه من کی تا حالا خبر خونه مونُ جایی بردم

اگه می خواستم شکایت تورو بکنم خیلی چیزا برای گفتن داشتم


با اخم نگاهم کرد گفت : ببینم دختر نکنه به بابات گفتی سید جلال چه دسته گلی به آب داده


گفتم: نه بابا! مگه بچه ام


چشماش ریز کرد با لحنی شبیه تهدید گفت : گندم اگه بفهمم جایی چیزی گفته باشی خودت میدونی کلاهمون میره توی هم


با ناراحتی گفتم: مثل اینکه این وسط تو فقط زورت به من میرسه

فقط حرصت سر من خالی میکنی

برای همه شدی دهقان فداکار ولی برای من شدی .........

پرید وسط حرفم گفت : باز شروع نکن که حوصله ی بحث ندارم


سرم انداختم پایین چیزی نگفتم

این روزا کارش شده بود همین همه ش به من گیر میداد و بهانه میگرفت


با ناراحتی بلند شدم رفتم سمت ظرفشویی

شروع کردم به شستن میوه ها


همونطور که غذاش میخورد گفت : قهر کردی؟


چیزی نگفتم


گفت : نمی شنوی؟


گفتم : میشنوم ولی نمی خوام جوابت بدم


گفت ؛ چرا ؟

با بغض گفتم : چون خیلی بدی!


گفت : می دونم


برگشتم طرفش نگاهش کرد

دستاش باز کرد بهم اشاره کرد که برم توی بغلش

یه لحظه هم معطل نکردم دوییدم طرفش


منو محکم گرفت توی بغلش

دلم می خواست همونجا زمان متوقف بشه و من از خواب بیدار بشم و تمام این اتفاق ها خواب باشه

ولی نه همه چی چیزی جز واقعیت نبود

واقعیتی تلخ که زندگی مارو کلا عوض کرده بود

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

مگه میشع🫥

kokab22 | 18 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز